#چالش_صدروزه_وبلاگ‌نویسی

روز هفتاد و هشتم

تمرین امروز بنویسیم

این پاراگراف کوتاه رو بخونید و سعی کنید با کمک همین نوشته، یه داستان کوچولو بنویسید؛

«… دکتر حاتم از درون جعبه‌ چوبی گردآلود که در میان انبوه شیشه‌های خالی و نیمه پر دوا و پنس‌های زنگ‌زده و سرنگ‌های شکسته گم شده بود لوله لاستیکی درازی بیرون کشید لوله‌ مثل مار کوتاه و بلند می‌شد و به اطراف می‌پیچید. بعد یک طشت لعابی و شیشه درازی که محتوی مایعی بنفش‌رنگ بود و چند سرنگ کوچک و بزرگ آماده کرد و روی میزی که پهلوی تخت قرار داشت گذاشت. آقای  مودت با تکمه‌های باز در حالی که موهای وزکرده سینه‌اش بیرون زده بود، وحشت‌زده و حیران او را می‌پایید. دکتر حاتم لوله‌ی لاستیکی را به نرمی و احتیاط به معده آقای مودت فرو برد. مرد جوان با بلاتکلیفی پرسید:

بالاخره از دست من کاری برنمی‌آید؟ نمی‌توانم خدمتی بکنم؟…»

ملکوت/ بهرام صادقی

دکتر حاتم سراپای جوان را نگریست و چیزی نگفت.

جوان باز پرسید کمکی اگر می‌توانم بکنم بگویید لطفا.

دکتر که سماجت او را دید. گفت: چه نسبتی با مریض دارید؟

برادرش هستم.

خوب. پس خوب می‌شناسیدش. سابقه بیماریهایش را هم دارید؟

جوان گفت: بله

دکتر حاتم گفت: پس همین الان بروید پذیرش و فرم‌ها را پر کنید تا کار برادرتا



ن سریع‌تر انجام شود. احساس می‌کنم عجله دارید!

جوان که انگار منتظر چنین چیزی بود با عجله به سمت در دوید. اما در نیمه راه ایستاد و به عقب برگشت و با خنده گفت: اما در بدو ورود تمام فرم‌ها را پر کرده‌ام.

دکتر که به خنده افتاده بود گفت می‌دانم. و هر سه به خنده افتادند.