#چالش_صدروزه_وبلاگنویسی
روز پنجاه و هفتم
بنویسیم/ روز هفتم
تمرین امروز با نرجسجان
من امروز دو تا تمرین میگم، با هر کدومش راحتتر بودید همون رو بنویسید.
تمرین اول) این سوال رو از خودتون بپرسید و سعی کنید تصورش کنید و بعد هر چیزی که به ذهنتون اومد چه داستان چه غیرداستان، بنویسیدش.
اگر زندگی طوری طراحی شده بود که در میانهی راه مجبور بودیم از خانواده فعلی خود خداحافظی کنیم بدون اینکه خاطراتشان را فراموش کنیم و به خانواده جدیدی وارد شویم، چه حسی تجربه میکردیم؟
تمرین دوم) یک عنوان مجرد( چیزهای دیدنی) انتخاب کنید و بعد یک عنوان انتزاعی. و سعی کنید بین این دو موضوع تداعی دور ایجاد کنید.
مجرد: درخت، گل، ماهی و…
انتزاعی: ثروت، زندگی و…
سوال اول رو جواب میدهم که خیلی خیلی سختیه. چون از چند وجه باید بهش جواب داد .
۱. در چه سن و سالی این اتفاق میافته؟ میانه زندگی واسه هرکس متفاوته و ما هنوز نمیدونیم چند سال دیگه زندهایم.
۲. آیا سطح زندگیشون و تعداد افراد خانوادهشان با خانوادهام یکی بوده؟
۳. آیا این خانواده رو از قبل میشناختم؟
۴. چرا اچنین اتفاقی افتاده, هم نوع احساساتمون رو تغییر میده؟
شاید باید در چند سوال مطرح میشد یا جزییات بیشتری در سوال عنوان میشد.
من این سوال رو چون خودمو همیشه بیست ساله میدونم به این شکل که اگر در ده سالگیم (میانه راه زندگیم) این اتفاق میافتاد جواب میدم:
اگر به هر علتی این اتفاق میافتاد اون خانواده جدید و تعداد افرادشون مهم بودن و اینکه فرض میکنم که سطح زندگیشون با خانواده من یکی باشه.
از نظر من بدترین حس رو تجربه میکنم. از نظر من پدر و مادر هرکس عزیزترین و کاملترین هستند و وقتی وارد خانواده دیگری میشی اگر واست ناشناس باشند که خیلی بدتره. مهمتر از رفتار و احساس خودت رفتار و احساس اون افراد هم خیلی مهمه.
گاه شیطنت بچههای اون خانواده ممکنه روزگارتو سیاهکنه. حتی تصورشم اشکامو جاری میکنه. نمیدونم شاید بعلت این روزای سختهکه دارم میگذرونم باشه که حساسترم شدم.
اما در شرایط سخت بسیار آرام و متین و خوددارم. اگر از غم و ناراحتی و غصه در حال مردنم باشم در چهره و رفتارم نشانی ازش نمیبینید. این خیلی بده و فشار روانی زیادی رو بهم وارد میکنه.
بهترین کاری که میکردم برای فراراز حس تنهایی و بیکسی و فراموششدگی پناه بردن به کتابه و نوشتن.
اما من در چنین مواقعی چون صبرم زیاده با صبوری همه رو تحمل میکردم و دم نمیزدم مگر اینکه کسی پاروی دمم میذاشت یا از حد خودش تجاوز میکرد، حسابشو میرسیدم. همیشه از صبوری بیش از اندازه ام خودم و حتی دیگران حیران میشن و البته اگر کسی بیش از اندازه بهم بد کنه دیگه حال و روزش با کرامالکاتبینه.
شستن و چلاندن و پهن کردنم واسه اون فرد فراموش نشدنیه در حالتی که اون با وجود اون همه صبوری و متانتم این رفتار براش نهایت حیرانی رو به همراه داره. البته حقشو گرفته و معمولا هیچ احساس پشیمانی هم نخواهم کرد چون اعتقادی اینه که حقشو کف دستش گذاشتم. شاید بنظر خودخواهی باشه اما از نظر من بهترین کاریه که کردم.