#چالش_صدروزه_وبلاگ‌نویسی

روز شصت و هفتم

قاب‌عکس گویای من

بالای تختش هستم و نظاره گر تمام اتاقش. احساس تنهایی و بی‌کسی دارم. هیچ‌یک از اهالی خانه توجهی به من ندارد. دو یا سه هفته یک‌بار اول  پارچه نمناک لطیفی گرد و خاکم را با نوازش سرو رویم پاک می‌کند و به من جانی تازه می‌بخشد. آن پارچه نمدار را که  بر تمام بدنم می‌کشد. بیشتر دوست دارم مثل دوش‌گرفتن می‌ماند. تروتازه ام می‌کند اما پارچه نرم بعدی که نمم را می‌گیرد و گاه با فشار و برای از بین بردن تمام لکه‌ها بر بدنم می‌مالد را دوست ندارم گاه پوستم را اذیت می‌کند.

من روبروی پنجره سراسری رو به کوچه‌ هستم و صبح با طلوع آفتاب که از لای پرده نیمه باز بدرون می‌آید چشمانم را باز می‌کنم. پرده شکلاتی خوشرنگ را وقتی خورشید از پشتش می‌تابد و رنگش به طلایی تیره می‌گراید بسیار دوست دارم.

صدای پرندگان که از درخت سربه فلک کشیده همسایه می‌آید. نوید صبحی آفتابی می‌دهد را نیز بسیار دوست دارم.

گاه پرندگان تا ساعت‌ها در طی روز نغمه‌سرایی می‌کنند. انگار در باغی پرگل و گیاه نشسته‌ام از صدای خوششان سرمست می‌شوم. بیاد آن زمان‌های جوانی که درختی نورس بودم می‌افتم قبل از تناور شدنم و کندن و تبدیل به تنه‌های چوبی و بعد فروخته شدن و قطعه قطعه شدنم و بعد تبدیل به این قاب زیبا شدنم.

وقتی ۲۵ سال پیش توسط پدر مهناز خریداری شدم. وقتی او مرا از پشت ویترین در دست گرفت نسبت به او حس خوبی پیدا کردم و دوستش داشتم. وقتی مرا خرید و به خانه آورد بالای تختش کمی بالاتر از کولرش به میخی آویخت. من سال‌ها در آن خانه قدیمی نظاره گر روز‌ها و شبها و غم‌ها و شادی هایشان بودم. بزرگ شدن فرزندانش را دیدم و پیر شدن خود و همسرش را. زوج همدل و هم‌نفسی بودند. بیش از نه سال است که او فوت شده است.

در تختی که در آن‌سوی اتاق بود روز های بعد از سکته‌اش را گذراند و من در یک ماه و نیم شاهد روز به روز نحیف‌تر شدنش بودم. هر چه فرزندانش پرستاری‌اش کردند فایده نداشت. سکته قدرت بلعش را گرفته و نیمی از بدنش فلج شده بود و خوردن  سوپ و آب‌میوه و مایعات تاثیری در بهبودش نداشت.

پس از فوت پدر دخترش اینجا سکونت گزید. سال‌هاست نظاره گر اویم که بر روی میزش که سه ردیف کتاب به ارتفاع نیم متر چیده شده است جلوی لپتاپش می‌نشیند و گاه ساعت‌ها در کلاس‌ها شرکت می‌کند. یا در حال کتاب خواندن و نوشتن است.

در دیوار کناری من کتابخانه سرتاسری است و در آن دو ردیف کتاب چیده شده است.

بخش زیرین کتابخانه حدود یک متر و نیم فاصله‌اش با زمین با پنج ردیف کتاب بر روی هم گذاشته پر شده است.

مرا به تعجب وا می‌دارد این اندازه کتاب خریدن و خواندن. اتاقش کوچک است و پر از کتاب.

با این که عضو کتابخانه شهر شده و از آن‌جا هم کتاب می‌گیرد نمی‌دانم چرا باز هم تا این اندازه کتاب می‌خرد.

شاید این هم نوعی بیماری است که من چیزی در موردش نمی‌دانم!

چند سال پیش  تلویزیونش را روشن می‌کرد و بعضی از برنامه‌ها را می‌دید. برای من هم تنوع خوبی بود. موسیقی را دوست دارم. اما الان مدت‌هاست که حتی روشنش نمی‌کند. البته شاید دلیلش کلاس‌ها و تمریناتش و خواندن کتاب و نوشتنش است که دیگر وقتی برای دیدن تلویزیون ندارد.

خوبست که لااقل موقع کتاب خواندن و نوشتن موزیک بی کلام گوش می‌دهد.

من هم مثل خودش این تنهایی و آرامش را دوست دارم. از بس با او بوده‌ام به این نوع زندگی عادت کرده‌ام. دیگر شلوغی را دوست ندارم.

نمیدانم عادت کردن خوبست یا بد؟

شما چطور؟ شلوغی را دوست دارید؟ یا مثل من تنها بودن و نظاره‌گر بودن را؟