تازه لیسانس پژوهشگریاجتماعی یا جامعه
شناسیام را گرفته بودم که در شیراز ازدواج کردم و ظرف پنج سال صاحب دو پسر شدم.
بنابر شرایط خاصی مجبور به دادن درخواست دبیری در شیراز شدم و آموزش و پرورش دو سال بعنوان طرح به شهرستان یا روستا میفرستاد.
مرا به عنوان دبیر زبان به اوز لارستان فرستادند. آنجا گفتند دو ماه پیش دبیر زبان را استخدام کردهاند. پسرعموی پدرم که سابقه ده سال کار در آموزش و پرورش داشت گفت: اگر برگردی کسی گناه اشتباهش را به گردن نمیگیرد و برایت سابقه عدم تمایل به کار ایجاد میکنند. با تحقیقی که خودش انجام داد در روستای فیشور یک مدرسه راهنمایی را معرفی نمود.
۱۰ دی ماه بود و دانشآموزانم صد روز بدون معلم مانده بودند. در رشته خودم علوم اجتماعی تدریس میکردم اما دروس تاریخ و جغرافیا و علوم اجتماعی از درسهای منفور برای دانشآموزان است. بماند که با چه سختی آنها را تا پایان سال، به امتحانات میانسال و پایان سال رساندم.
مهر ماه وقتی مجددن برای آغاز سال دوم تدریس به کلاس برگشتم در کمال حیرت تشویق نامهای دریافت نمودم که بسیار برایم شادی بخش بود.
در بین ۴۶ مدرسه راهنمایی استان فارس کلاس سوم راهنماییام دوم شده بودند که تا بحال در آن منطقه به هیچ عنوان سابقه نداشت.
حس و حالم از شادی در بیان نمیگنجد.
اما آنچه قابل تامل است تجربه دعوت و سخنرانی برای تمام دبیران منطقه لارستان و از تجربه تدریسم گفتن بود. آن هم در اولین سال تدریسم، برای کسانی که سالها سابقه تدریس داشتند. هنوز حالات چهره و برخورد بعضی از آنان را به وضوح در خاطر دارم.
حتی دبیران همکارم با چنان حسرت و حسادتی تا مدتها برخورد میکردند که هرگز فراموش نمیکنم.
آن سال برای من زندگی در یک روستای دورافتاده با کمترین امکانات زندگی و با دو پسر سه و پنج ساله که گاه به علت نداشتن مهد کودک مجبور به بردنشان سر کلاس بودم و کنترلشان در مدرسه بسیار سخت بود از سختترین روزهای زندگیام بود.
اما این تجربه از شیرینترین تجربهها و آن سخنرانی از سختترین کارها و بهترین تجربه زندگیام بود که حتی الان که در حال نوشتنش هستم یادآوریاش همان حس ترس و سرخوشی را یکجا در من زنده میکند.
نتیجهای که آن سال از تدریسم گرفتم و تا اکنون برایم مانده است آن بود که هر کاری را با عشق و جدیت شروع کنی بهترین نتیجهها نصیبت خواهد شد.