#چالش_صدروزه_وبلاگنویسی
روز پنجاه و شش
امروز عنوان با زهرا جان است
«نامهای به تو که دیگر نیستی»
تا متن را خواندم تنها کسی که در خاطرم گذر کرد تو بودی چند روزیست که در خاطرم جا خوش کردهای!
سالها تنها تکیهگاه و پشتیبانم تو بودی تو. جز تو کسی اینچنین با جان و دل همراه و همدمم نبوده و نیست.
حتی یادت هم اکنون دریایی از غم را به قلبم ساکن و با اشکهایم بر گونه ام ریزان کرده.
که میتواند جای تو را در قلبم پر کند؟
چگونه کسی میتواند آن همه عشق و محبت بیدریغت را بر قلبم جاری کند.
اکنون که باز هم دشمنان به ظاهر دوستم نوک چاقوهای تیزشان را به سویم گرفتهاند چون میدانند تو نیستی که سپرم شوی بیشتر دلم به درد میآید. تا به حال هیچکس آنگونه که در هنگامه رنجهایم در مقابل دشمنانم سینه سپر کردی نتوانسته از من دفاع کند.
تو بودی که یک نگاهت همه را میتاراند. چند روزیست در خواب و بیداری بامنی. شاید در آن جهان نیز بر رنجی که بر دلم نشسته آگاهی که در خواب تسلایم میدهی.
دیشب باعشق و حسرت در خواب بر گونهات بوسه مینشاندم اما در دل میدانستم که دیگر کنارم نیستی.
یادت و نگاهت هیچگاه از خاطرتم نخواهد رفت.از بس در حال نوشتن این متن گریستم در گلویم احساس درد و در سینهام احساس گرفتگی میکنم. آیا هنوز کنار من هستی؟
شاید ندانی یا بدانی که نبودنت چه رنجی را بر دلم نشانده و ده سال دوریت هنوز برایم روز به روز گویا سختتر میشود.
چون احساس میکنم بدون پشتگرمی تو هیچکس را در این جهان ندارم.
روحت شاد پدر عزیزم.
نگران من نباش. مرا آنگونه پروردهای که سختیها و رنجهایم روز به روز سختجانترم میکند.
آنها که این را نمیدانند به زودی خواهند فهمید که شیردختر تو بودن کم نیست!!!