زندگی خود را از نو بسازید
جوهر عشق رنج بردن برای چیزی و پروردن آن است. «اریش فروم»
فصل دوم
ماهبانو در حال نوشتن تکالیفش است که ناگاه گوشش به گفتوگوی مادر و عمهاش تیز میشود. حاجی محمد علیاکبر دوست داشتنیاش دخترش را قل دیگر شهربانو را در سیزده سالگیاش کشته است!
نگاهش به دهان عمهاش خیره میماند. اما دختر عمهاش گریه میکند و عمهاش به سویش رفته و وقتی بر میگردد ادامه کلامش را نمیگوید. تا وقتی عمهاش آنجاست تمام مدت حواسش هست که ادامه گفتهاش را بشنود اما دیگر صحبتی نمیکنند.
مادرش گویا شوکه شده و در فکر و ساکت است.
ماهبانو حاجی محمد علیاکبر را بسیار دوست دارد از کودکی مثل پدربزرگ نداشتهاش بسیار بامحبت بوده است و باورش نمیشود که قاتل دخترش باشد. او را از سه سالگی که به این شهر نقل مکان کردهاند میشناسد وقتی او را به بغل میگرفت و میبوسید هنوز بوی خوش عطرش را در مشام داشت. عاشق آن دشداشه سفید و بلند و عگال سفیدش است که صورت سفیدش را نورانیتر میکند.
در خانهاش را همیشه خودش میگشود چون به خاطر مذهبی بودنش زن و دخترش حق نداشتند در را باز کنند مگر آنکه او در خانه نباشد. تنها خانه قدیمی بسیار بزرگ محلهشان است که بر سکوی شیبدار بلندی است که در تختهای خوشرنگش دو نوع کوبه آهنی دارد یکی دراز و مستطیلی است که مخصوص مردان است و دیگری گرد است که مخصوص زنان است که صاحبخانه متوجه شود چه کسی پشت در است.
حاجی محمد پنج وعده نمازش را هر روز در مسجد سر کوچه میخواند و همیشه در مسیر رفتن به مسجد ذکرهایش را بلند میخواند و او گاه از پنجره رو به کوچه آشپزخانه او را میبیند یا صدایش را میشنود.
وقتی مادرش و او را میدید مدتی احوالپرسی و صحبت میکرد کاری که معمولا با هیچ زنی جز فامیل نزدیکش نمیکرد. مادرش را دخترم صدا میکرد و چون هم سن دخترش بود. بسیار به مادرش احترام میگذاشت. از نگاهش محبتش را به مادرش کاملا میفهمید.
باورش نمیشد آن چهره پرمهر و دوست داشتنی قاتل دخترش باشد! چگونه ممکن است چنین آدمی دخترش را کشته باشد؟ دلیلش چه بود؟
وقتی چهره سفید و روشن با آن چشمهای خاکستری درخشان و موهای خوش حالت قهوهای با آن صدای بم و گرم که قرآن را با صدای بلند و صوتی رسا میخواند را به یاد میآورد و آن همه مهرش را نسبت به خود و خانوادهاش حس میکرد باورش برایش سختتر بود که او قاتل باشد.
شب، قبل از خواب از مادرش پرسید اما او هم گفت: چیزی جز همان یک جمله که از عمهاش شنیده نمیداند و فردا از عمهاش میپرسد.
فردا دوباره از مادرش جویا شد و او گفت:
عمهاش چیز زیادی نمیداند و امروز که به خانهشان میرویم از شهربانو یا مادرش خواهد پرسید.
عصر که نزد شهربانو میروند که او عاشق آن چهره دوست داشتنی سفید با آن چشمهای خاکستریاش که شبیه چشمهای مادرش است هست. محو چهره او و لبهای همیشه خندانش میشود و تصور میکند اگر یک شهربانوی زیبای دیگر هم بود چقدر خوب میشد الان دیگر دو تا خالهی مهربان داشت.
مادرش در فرصتی که با شهربانو تنهایند جریان را با سختی و من من کنان میپرسد. رنگ شهربانو سرخ میشود سرش را پایین میآورد و قطره اشکی بر روی گونهاش جاری میشود و سکوت میکند. مادرش که ناراحتی او را میبیند ادامه نمیدهد و دستش را گرفته و آرام میفشرد و عذرخواهی میکند.
شهربانو تا میخواهد حرفی بزند مادرش با سینی چای وارد میشود. شهربانو اشکش را سریع پاک میکند. اما مادرش متوجه میشود و او در جواب مادرش که چه شده سکوت میکند.
مادر ماهبانو از فرصت استفاده کرده و از مادر شهربانو میپرسد و او ناگهان بغض کرده و سریع بلند میشود و درحالی که از اتاق خارج میشود با صدای بلند گریه میکند.
ماهبانو و مادرش حیران در کنار شهربانو به جا میمانند و هر سه در سکوت چایشان را مینوشند.
اما ماهبانو انگار آتشی به جانش افتاده بیتاب دانستن حقیقت ماجرا شده است.
فردای آنروز در فرصتی مناسب از عمهاش میپرسد اما او میگوید نمیداند، هیچکس نمیداند چه شده است.
چند روز بعد که خالهی حاجی محمد به خانهشان آمده است مادرش از او میپرسد. او که پیرزنی بسیار نازک دل است ناگهان اشکش جاری میشود و بعد از مدتی میگوید: هیچکس جریان را دقیق نمیداند جز آن که دختر چهارده سالهاش را میخواستند به زور به پسرعمویش که از کودکی به نام او کرده بودند بدهند و دخترش مخالف بود و وقتی حاجی محمد فهمید او پسرخالهاش را دوست دارد در همان لحظهای که میفهمد عصبی شده و او را کشته است و البته کسی حتی جسدش را نیافته است که به چگونگی کشتناش پی ببرد. خود حاجی محمدعلی هم هیچ نمیگوید.
از آن روز دیگر حاجی محمد را دوست ندارد و هرگاه میبیندش از او فرار میکند و حاجی محمدعلی با مهربانی و تعجب هر بار از مادرش علت را میپرسد و مادرش میگوید: نمیدانم.
اما ماهبانو میداند که مادرش علت ترس و فرار او از حاجی محمد قاتل را میداند.
ادامه دارد…
2 پاسخ
با ارزوی موفقیت های روزافزون
قلمتان استوار
متشکر از لطفتون و حسن نظرتون دوست گرامی