کاش میدانستم آخرین بار است که به آن چشمهای از فروغ خالی گشته و دردمند مینگرم.
در «بامن بنویس شعر نویسی دانیال مرادی» بودم که صدایم کردی با شتاب به بالینت آمدم. بیشتر از پنج ماه است که سرطانت متاستاز داده و به شکم و ریهات رسیده و هر دو دچار آبآوردن شده و پنج بار کشیدن آبش در بیمارستان و در خانه هم چارهاش نبود.
از دو سال پیش که شیمی درمانی شدی آغاز درد و رنجت بود و من شاهد روز به روز آبشدنت بودهام. اما تو بسیار صبوری و تا دردت بسیار زیاد نشود دم نمیزنی که ما را ناراحت نکنی.
سه ماه و نیم است که پوشکی شدهای و من هربار که عوظت میکنم به چشمان عذرخواه و رنجورت نمینگرم که ناراحتی خلیده در آن را نبینم.
یک ماه است که نمیتوانی غذای سفت بخوری از خوردن شیرینیجات میترسی چون آخرین بار سر میز ناهار خرما در گلویت نشست و حالت خفگی پیدا کردی. یک ماه بعدش دیگر حتی نتوانستی با من سر میز غذا بنشینی و غذایت سوپ و آش در حالت نشسته بود. روز به روز لرزانتر شدن دستانت بیشتر آزارم میداد.
دلخوش بودم که به مرور بهتر میشوی ولی بعد حتی سوپ و از سه هفته پیش حتی آب و آبمیوه را به سختی فرو میدهی. وقتی آب را قاشق قاشق به دهانت میریزم و با تکان سر و چشمانت تشکر میکنی قلبم فشرده میشود.
گاه در دل به این سرطان لعنتی که همیشه در نظرم به شکل خونآشامی کریهالمنظر است فحش میدهم.
صورت تپل و زیبایت آب شده و استخوان گونهات بیرون زده و روز به روز رنگ صورتی خوشرنگ پوستت به زرد و ماهتابی گراییده است. وقتی بلندت میکنم که آبمیوه و دارویت را بخوری چنان به نفس نفس میافتی که هر بار میترسم با پریدن در گلویت از دستت بدهم.
دیشب از ۸ شب که دارویت را دادم تا ده و نیم خوابیدی. خواهرم را صدا کردی. او وقتی دارویت را خوردی قول داده بود کنارت بنشیند. اما وقتی خوابیدی رفت. تو دلت میخواست او را ببینی چون اولین شب بود که بدون خداحافظی با تو رفته بود.
حالت تهوع از صبح داشتهات نگذاشت باز آبمیوهات به جانت بنشیند. و لااقل کمی از آن جذب بدنت شود و تا ۲ و نیم صبح همه را با سختی بالا آوردی. از بیرمقیات ترسان بودم حتی دستت را به آسانی قادر به حرکت دادن نبودی.
قرار بود ساعت ۸:۳۰ صبح یکشنبه پرستاری بیاید و خونت را برای آزمایش بگیرد تا اگر لازم بود باز هم آب شکم و ریهات را بکشند.
مامیات را که عوض کردم مثل همیشه دعایم کردی که محتاج کسی نشوم و به چشمانم از مهرت در این حالت نزار باز هم اشک نشاندی.
مرتب ساعت را پرسیدی انگار انتظار چیزی را میکشیدی که من آن لحظات معنیاش را نفهمیدم.
وقتی از بیرمقی در حال به اغما رفتن بودی ساعت ۲:۳۵ دقیقه صبح گفتی بهتری و با اصرار از من خواستی بروم و بخوابم.
نمیدانستم آن لحظه آخرین نگاه توست که میبینم و آخرین کلام توست که میشنوم. علت اصرارت را به خوابیدنم آن موقع نفهمیدم.
اما تو میدانستی که در حال ترک این جهانی و نمیخواستی من شاهد آن لحظات باشم.
ساعت ۳:۳۰ دقیقه صبح روز یکشنبه ۱۷ دی ماه ۱۴۰۲ که من در خواب بودم تو به خواب ابدی رفتی نه, تو به دیدار پدرم شتافتی که ده سال عاشقانه در انتظارت بود. دیدارتان مبارک.
برای تو که دیگر هیچگاه نمیبینمت اما تا همیشه در قلب منی 💓
#یادداشت_روزانه
#قطعه_نویسی
# مهناز_روحانی
#سوگ_نامه