#چالش _وبلاگ‌نویسی صدر روزه -روز بیست و هفتم

چالش _نپاهش روز بیستم پنج‌شنبه 26 مرداد ماه 1402

آخرین دیرکرد

این بار سومش بود که سر قرار دیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد. قرارمان را جلوی داروخانهّ فلکه‌گاز گذاشته بودم که خلوت باشد و کسی مزاحمم نشود. ساعت هفت بعدازظهر٢٠ تیر ماه بود و شیرازی‌ها اهل تفریح. شلوغ‌تر از حد تصورم بود.

شام منزل دوست صمیمی‌ و ثروتمند و مبادی‌آدابش دعوت داشتیم. بار اولم بود که می‌دیدم‌شان. 

شیک پوشیده بودم. با وجود مانتوی بلندم، آرایش ملایم صورت و موهایم جلب توجه می‌کرد. 

ناگهان فکری بخاطرم رسید. ما نامزد بودیم. اگر این عادت او همیشگی می‌شد، چه می‌کردم؟ باید تا دیر نشده فکری به حال خود می‌کردم.

این مهمانی برایش مهم بود. سفارش کرده بود، حتما سر ساعت بیایم. خودش پانزده دقیقه دیر کرده بود. اگر بار اولش بود ندیده می‌گرفتم.

به پاساژ آن طرف میدان که مغازه دوستش بود رفتم. می‌دانستم حتما به آنجا سری می‌زند. حدود بیست دقیقه گذشته بود و هنوزخبری از او نبود. می‌خواستم به خانه برگردم که دیدمش.

چنان هراسان به دنبالم می‌گشت که قیافه‌اش خنده‌‌داربود. منتظر ماندم تا خودش ببیندم!

شلوار لی سورمه‌ای فاق بلندی با بلوز سفید پوشیده بود. کفش چرم قهوه‌ایش را با کمربند چرمش ست کرده بود که قد بلند و اندام لاغرش را بلندتر نشان می‌داد. موهای لخت سیاه و همیشه سرگردان بر پیشانی بلندش را با ژل رو به بالا حالت داده بود که چشم‌های درشت و قهوه‌ای روشنش با مژه‌های‌پر و بینی قلمی بلندش را نمایان‌تر می‌کرد. مرا که دید. شتابان آمد.

نفس نفس زنان گفت:  کجایی؟ مردم از ترس که برگشته باشی خونه‌!

با عصبانیت گفتم: باید برمی‌گشتم! سی و پنج دقیقه‌اس، منتظرتم!

_ ببخشید تو ترافیک موندم. خوب شد به فکرم رسید بیام مغازه وحید سری بزنم!

_ این سومین قرارمونه که دیر می‌کنی. بهانه‌ات هم ترافیکه.  دفعه بعد منتظر نمی‌مونم. اینو یادت باشه.

به شدت عصبی بودم. او که مرا می‌شناخت متوجه وخامت اوضاع شده و تند‌ تند عذرخواهی می‌کرد.

این آخرین دیرکردش در قرار با من بود.

 

@nepahesh