روز هجدهم چالش وبلاگ‌نویسی

#چالش_نپاهش روز دهم 16 مرداد 1402

باغچه پدرم

در وسط حیاط‌مان باغچه مربعی شکل 3 در 3 متری بود که پدرم میوه‌های رنگارنگی کاشته بود. در مرکزش لیموترش محبوبش. گوشه راست لوز (که میوه مخصوص جنوب است) .  گوشه چپ توت قرمز. گوشه غربی گل کاغذی قرمز که کل پشت بام  رو به حیاط را می‌پوشاند و از بالای در خانه به کوچه می‌رسید. گوشه شرقی انار بود. درکناره‌ها گل آفتابگردان و مینای سفید و صورتی و شب‌بو و یاس‌سفید خودنمایی می‌کرد. تنوع گلها و گیاهان موچب می‌شد همیشه سبز و خرم باشد. در فصول مختلف وقتی روی تخت چوبی بزرگ مفروش با قالیچه کرمان کنار باغچه صبحانه و شام می‌خوردیم بوی خوش گلها و زیبایی‌شان مست‌مان می‌کرد. حتی گاه مهمان که داشتیم پیش‌نهاد می‌دادند که روی تخت حیاط بنشینند. لیموی همیشه سبزمان که نمی‌دانم چرا و شاید بدلیل هوای گرم و در زمستان، بهاری جنوب  دوبار در سال میوه می‌داد و خزان نداشت، باعث می‌شد همیشه لیمو بر سر سفره‌مان باشد.  بوی شکوفه‌هایش در دو فصل کل حیاط را خوشبو می‌کرد. این موضوع علاقه و رسیدگی پدرم را دو چندان می‌کرد. چون جانش دوستش داشت.  گاه که ما برای کندن لیمویی آویزانش می‌شدیم. داد می‌زد مواظب باش شاخه‌اش را نشکنی. یک سال که میوهِ‌ی لیمو خیلی زیاد شده بود هر روز پدرم لیمویش را در ظرفی برای یکی از همسایه‌‌ها می‌برد. بعد از یک ماه درخت لیمو ناگهان رو به زردی و خشکی گذاشت و پدرم هر چه پرس و جو کرد و متخصص آورد دلیلی بر خشکی‌اش نیافت.  لیموی محبوبش تا پایان سال خشکید. خودش علتش را چشم‌زدن یکی از همسایگان می‌دانست و همیشه افسوس می‌خورد که چرا با بردن برای همسایگان موجب از بین رفتنش شده است.

آیا شما به چشم‌زخم اعتقاد دارید؟ 

آیا از آن تجربه‌ای دارید؟

@nepahesh

2 پاسخ