چالش وبلاگنویسی روز بیستم
#چالش_نپاهش روز دوازدهم 18 مرداد wet1402
پاپی
بسیار کوچک و هنوز شیرخواره بود که برادرم یک روز در راه دبیرستان دیده و آورده بودش. آنقدر شیرین و ظریف بود که با التماس ما مادرم که نجسش میدانست رضایت داد بماند. با شیشه و پستانک شیرش میدادیم. گوشه آشپزخانه با وجود مخالفت مادرم برایش محل خواب درست کردیم.
سفید با لکههای زردکمرنگ بر پهلوها و پا و بخشی از پیشانیاش بود. چشمانی قهوهای روشن و درشت و درخشان داشت. گوشهایش کوتاه و زرد رنگ بود. نامش را پاپی گذاشتیم. خیلی دوستش داشتیم. رشد سریعی داشت. با من و خواهرم تا جلو در مدرسه میآمد و برمیگشت. ظهر هم سر ساعت خودش جلو در مدرسه میآمد و منتظرمان میماند. پدرم را تا محل کارش و برادر و خواهربزرگم را تا دبیرستان بدرقه میکرد. همه حتی همسایهها دوستش داشتند. روزبه روز قدش بلندتر و قیافهاش جذابتر میشد. دو سال گذشته بود.
یک روز ظهر جلو مدرسه به دنبالمان نیامد. نگران با خواهرم تا در خانه دویدیم. اما خانه هم نبود. پدرم که به خانه آمد چشمانش اشکآلود بود. تعریف کرد که ساعت 11 صبح پاپی خود را کشان کشان به محل کارش رسانده و نگاهی حق شناسانه کرده و قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شده و چشمهایش را بسته و مرده بود. پدرم متوجه شده بود که شهرداری به علت شکایت مردم سگها را سم میدهند و او خورده بود.
همه مان در حال گریستن بودیم گویا یکی از اعضای خانواده فوت شده بود. هنوز هیچکداممان نتوانستهایم فراموشش کنیم.
@nepahesh