#چالش_صد_روزه_وبلاگنویسی روز بیست و یکم
#چالش_نپاهش روز سیزدهم 19 مرداد 1402
لوز کهنسال
پدرم با لیموی محبوبش یک هسته لوز را نیز درگوشه راست باغچه مان کاشته بود. زمانی که خانه را با دیوار کشی به دو بخش تقسیم کرد تمام سطح حیاط را پوشانده و به پشت بام رسیده بود. میوهاش بسیار شیرین و خوش طعم بود (لوز میوهای جنوبیست که چون میوهاش لوزی شکل است به این نام میخوانندش. در دو طعم شیرین که زرد رنگ و طعم ترش، قرمز رنگ است و برگهای پهنی دارد) قطر تنه اش حداقل به نیم متر و ارتفاعش به سه متر میرسید دست کسی به میوهاش نمیرسید و خودش وقتی میرسید میافتاد و ما بچه که بودیم، برای برداشتن میوهاش چند نفری به حیاط میدویدیم.
همسایه جدید مرد تنهای آرایشگر شمالی بود. چون ریزش روزانه برگ لوز ناراحتش میکرد با وجود مخالفت پدرم اقدام به قطعش نموده بود. یک روز صدای اره برقی که برخاست پدرم رفته و دیده بود او در حال قطع درخت است. هرچه گفته بود نتوانسته بود مانعش شود. وقتی پدرم برگشت از ناراحتی با صدای بلند میگریست . قطع درخت پنج ساعت طول کشید و افتادنش بر بام خطر خرابی بام خانه را هم داشت. اما انجامش دادند پدرم فقط در اتاق نشست و اشک ریخت. انگار بلایی بر سر فرزندش میآوردند و او کاری از دستش برنمیآمد. آن شب حتی از ناراحتی تا صبح نخوابید و در هال قدم زد.
چند روز بعد مغازه مرد همسایه را دزد زد و تمام وسایل کارش را بردند. او از غصه سخت مریض و خانهنشین شد. چند هفته بعد شبانه بدون پرداخت کرایهاش و بدون اطلاع پدرم فرار کرد.
کاش فهمیده باشد که نتیجه بریدن آن درخت کهنسال سی ساله بود که به چنین حالی دچار شد.
پدرم تا مدتها خانه را اجاره نداد. جالب آن بود که درخت لوزش از کنار ساقه بریده شده بیست سانت ماندهاش دوباره جوانه زد. ما برای بار دوم شاهد اشک شادی پدرم برای جوانه زدن لوزش بودیم. اما غصه از دست دادنش را همیشه با بیانش چون فرزندی از دست داده در دل داشت.
@NEPAHESH