روز پانزدهم وبلاگ‌نویسی

#چالش_نپاهش  

روز هفتم 13 مرداد 1402

مادر

بیش از یکسال است که از او بی‌خبرم حالا که کنار خانه‌اش هستم به در کرم‌رنگ بزرگ رنگ و رو رفته‌اش خیره مانده‌ام. نمیدانم چرا دلم شور می‌زند. دستم را روی زنگ قدیمی که میدانم در حیاط صدایش بلند می‌شود می‌گذارم و می‌فشارم صدای صوت بلبلی‌اش گوشم را می‌نوازد. منتظر می‌مانم هیچ صدایی نیست. نکند از اینجا رفته باشد. می‌خواهم مجدد زنگ را بفشارم که صدای پایی دوان دوان به در نزدیک می‌شود صدای کیه؟ او قلبم را می‌لرزاند. آرام می‌گویم منم، باز کن. بی‌درنگ در را می‌گشاید و در آغوشم می‌کشد و چند بار می‌بوسدم. ناگهان اشکش سرازیر می‌شود و می‌گوید چه دیر آمدی، او دیگر نیست. می‌گویم کی؟ اشکش را پاک می‌کند و می‌گوید: مادرم. ماه پیش فوت شد. بار قبل که آمدم او روی تخت فرش شده کنار باغچه بزرگ پراز میوه‌شان نشسته بود. هرچند حالش خوب نبود اما با حکایت‌هایش ما را بسیار خنداند. فواره سه تایی میان حوضش باز است و فضای حیاط باغ‌گونه‌اش را خنک و لطیف کرده. بر تخت می‌نشینیم یادآوری خاطرات مادرش اشکم را در آورده. می‌گویم خبر نداشتم و گرنه زودتر می‌آمدم. لبختد می‌زند و می‌گوید چشم‌براهت بود. گلدان‌های محبوب شمعدانی‌اش کنار تخت برلبه باغچه پر از گل و درختان زردآلو و انگور و خرمالویش است. فقط او دیگر نیست. کسی که تمام اینها را کاشته و سال‌ها نگهداری کرده تا به این دلربایی در تمام فصول جلوه‌گری کند! در دل به‌خود می‌گویم: آیا این زندگی ارزش این‌گونه رنج کشیدن و شب و روز در پی هیچ دویدن را دارد؟

@nepahesh