#چالش_صد_روزه_وبلاگنویسی روز بیست و سوم
#چالش _نپاهش روز پانزدهم 21مرداد 1402
بی بی جان
با ورودم تمام چهرهاش میخندد. دستهایش را میگشاید تا در آغوشش جای گیرم. بر زانویم مینشینم و در آغوشش میکشم. بوی خوش کشک تازه و گل محمدیاش را با لذت به مشام جان میکشم . صورتم را غرق بوسه میکند و تند تند خدای را شکر میکند. با دستش تشک نرم بتهجقه آبی فیروزهای کنارش را نشانم میدهد تا بنشینم.
به چهره زیبایش مینگرم. به روسری همیشه گلدار و رنگ و وارنگش. موهای سفید فرق از وسطش که پشت سرش بسته. به صورت تپل و سفیدش با لبهای کوچک و پر و صورتی پررنگش و به آن بینی قلمی خوش تراشش که به من ارث نرسیده. به آن چشمهای سبز مایل به خاکستری همیشه درخشان که خطوط کنار و اطرافش نتوانسته از ملاحتش بکاهد. با آن غم پنهان در نینی چشمانش که پس از گم شدن پسرش درقیام پانزده خرداد امام خمینی برای همیشه در چشمانش خلیده، نگاهم میکند و لبخند میزند. جلویش بخاری سبز کمرنگی در سینی به همان رنگ جای گرفته که کتری و قوری نقش ناصرالدین شاه رویش خودنمایی میکند. برایم چای میریزد. عطر چای تازه فضا را میآکند. دستان تپل و سفید کوچکش کمی لرزش دارد. لکههای تیرهای برآن ظاهر گشته که همیشه درصدد از بین بردن آنهاست. یک شکوفه گلسرخ را درون استکان کمر باریک نقش ناصرالدین شاهیاش میاندازد. در حال گذاشتنش در نعلبکی میگوید: چای دارچین و زنجفیل بنوش که گرم شوی، فکر نمیکردم در این برف و سرما بیایی! از تنهایی دلم دود آورده بود. شب اینجا بمان!
دستم را بر گردنش میآویزم و میبوسمش و میگویم چشم بیبی جان جانم. چه جایی بهتر از اینجا، اما یک شرط دارد ماندنم، و آن این است که برایم قصه بگویی. لبخند میزند و میگوید: تو جان بخواه.