چالش نپاهش  روز پنجم

11 مرداد 1402

فولکس واگن

روی نیمکت چوبی, سخت ایستگاه اتوبوس می‌نشینم. از بس تندتند آمده‌ام به نفس‌نفس افتاده‌ام. ظرف آبم را از کیفم در می‌آورم و کمی می‌نوشم خانمی با دختر پنج ساله‌اش کنارم می‌نشیند حدود سی و پنج ساله به‌نظر میرسد موهای چتری‌اش را هایلات روشن کرده و از زیر شال رنگ‌وا‌رنگش پیداست شالش را باز کرده و از گرما می‌نالد که«وای خدا مردیم از گرما کی پاییز میشه خنگ بشه!» می‌گویم هنوز خیلی مونده و لبخند می‌زنم او هم لبخند زده، سری می‌جنباند. اتوبوس قرمز رنگ کهنه‌ای لخ‌لخ و فش‌فش‌کنان می‌ایستد بلند می‌شوم. سوار که می‌شوم هرم خنک کولر اتوبوس حالم را بهتر می‌کند. آنقدر کهنه و قدیمی است که سالم ماندن کولرش شگفت‌انگیز است. بر اولین صندلی فلزی سبزرنگ که خالی‌ است می‌نشینم. از پنجره اتوبوس که بخش بالایش برچسب تبلیغاتی نصب شده و گویا چند روزی‌ست تمیز نشده و رنگش از خاک و غبار کدر شده خیابان را تماشا می‌کنم. توجهم را فولکس واگنی زرد رنگ جلب می‌کند که به‌ موازات اتوبوس در حرکت است. از بچگی عاشقش بوده‌ام. چرایی‌اش را نمیدانم. سالهاست دیگر تولید نمی‌شود اما انگار الان از کمپانی خارج شده! از تمیزی می‌درخشد. جوانی می‌راندش که مد روز پوشیده و موهایش را مدل خروسی اصلاح کرده و عینک آفتابی‌اش خداتومن است. بیشتر از ماشین تیپ و قیافه جوان و چرایی علاقه‌اش به مدل ماشین توجهم را جلب می‌کند. به نظر نمی‌رسد از ناچاری ماشین را خریده باشد. شاید دلال فروش چنین ماشین‌هایی‌ است. در این روزها شغل‌های عجیب و غریب آنقدر زیاد شده که گویا نباید بدنبال دلیل رفتارها بود.

#چالش_نپاهش

@nepahesh