داستانک «راهنمای کوهنوردی»

تمرین کلاس صد داستانک

راهنمای کوهنوردی

نمیدانم چرابه نظرم می رسد چهره اش آشناست.انگار او را جایی دیده ام اما به یاد نمی آورم. او هم که نگاه خیره مرا به خود دیده است ناگهان نگاهش تغییر می کند به سمتم می آیدو بذالبخندی برلب می گوید: مرا به خاطر نمی آورید؟
می گویم: به نظرم خیلی آشنایید.
به چند سال گذشته اگر برگردید حتما بیاد می آورید؟
حالت موهایش در باد مرا به خاطره ای محو وگنگ می برد اما لرزان در خیالم است.
می گوید:سال اول دانشگاه؟ کوهنوردی؟
ناگهان جرقه ای درذهنم زده می شود. او لیدر کوهنوردی دانشگاه بود و در اولین روز سخت عاشقم شده بود و بار دوم ابراز عشق نمود اما چند هفته بعد ناگهان غیبش زد هیچکس از او خبری نداشت.
با لبخند می گویم همان که ناگهانی غیبش زد؟
می گوید: بله
با دقت نگاهش می کنم و می گویم :خب، علتش؟
موجی از غم چشم هایش وسپس چهره اش را می پوشاندو تته پته کنان می گوید: کل خانواده ام را در یک حادثه رانندگی از دست دادم و مدتها از شوکش در بیمارستان بستری بودم.
من هم زیاد دنبالت گشتم.

لحظه به لحظه نگاهش گرمتر و عاشقانه تر می شود و آرام به سویم می آید.
ناگهان پسرم صدایم می کند،مامان
و او رنگش مثل گچ سفید می شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *