#چالش_صد_روزه_وبلاگنویسی
روز هشتاد وهشتم
ساچمه تفنگ شکاری ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۲
با سرعت و صدای تقهاش از دهانهاش خارج میشوم و داخل چیزی فرو میروم که گرم و شور و قرمز رنگ است. همیشه عاشق رنگ قرمز بودهام و اکنون دور تا دورم را گرفته و در آن غوطه ورم. حس خوش غرقهشدن دارم. خدایاااااا چه خوب است. اکنون فقط سکوت حاکم است. در یکجا ماندهام. بخشی از بدنم بیرون است و چون خیس شدهام احساس سرما میکنم. در کجا هستم؟
صدای خشخش پایی را در نزدیکام میشنوم.نزدیک و نزدیکتر میشود. گوش تیز میکنم.
خودش است سعید که با تفنگ شکاریاش مرا به این نقطه پرتاب کردهاست. پسرک سر بههوا و شیطانی است. همیشه در حال هیاهو و جروبحث با دیگران است. حتی در خانه نیز از همه طلبکار است و پدرش هم گاه که صدایش را بلند میکند زیر مشت و لگد حالش را جا میآورد. اما او ادب شدنی نیست.
بنظر میرسد با هر بار کتک خوردن وحشیتر میشود و تلافی کتکهای خورده را سر همکلاسیهای نحیفش در میآورد و باز مدیرش او را تنبیه میکند و باز او رفتارش بدتر میشود. صدای پا دور و دورتر می شود.
نمیدانم، کجا هستم! اما صدای پوم تاک، پوم تاک قلبی را میشنوم که بسیار ضعیفتر از صدای قلب سعید است. یکنواخت و آرام.
چرا هیچ حرکتی ندارد؟ نمیدانم چند ساعت گذشته که ضربان قلبش بیشتر میشود و تکانی میخورد. سرش را که افتاده بود بالا میآورد و متوجه پرهای طوسی و مشکی نرم و زیبایش میشوم.
گنجشک کوچکی است. نگاهم میکند و از درد دوباره به خود میپیچد و بیحال میافتد. دلم به حالش میسوزد. دور و برم خونها خشکیده و حس خوب شناوری را از من گرفته و فشارم میدهد.
نمیدانم چند ساعت گذشته، به آرامی بلند میشود و نوکش را به سرعت سمتم میآورد و نگاهم میکند و ناگهان با نوکش سعی میکند مرا بگیرد و بیرونم بکشد. اما من مقاومت میکنم. دوباره و دوباره و چند باره نوک میزند. تمام بدنم با هر بار نوک زدنش درد میگیرد و داغ میشود. چه نوک سخت و تیزی دارد. بدنم را خراشیده است و بدجور جای تیزی نوکش میسوزد.
باز از درد بیهوش میشود. دوباره غرق در خون میشوم و لذت شناوری را با تمام وجود حس میکنم. نیم ساعت بعد دوباره با نوکش حمله میکند و این بار با سماجتش بیرونم میکشد و پرتم میکند نیم متر آنورتر روی زمین.
کنار بالش غرق در خون میشود و باز از حال میرود.
چند ساعت در این حال میماند. وقتی دوباره به هوش میآید به زحمت خود را روی زمین به سمت آلوی رسیده درشت و آبداری که از درخت بالای سرش در این گودال افتاده میرساند.
با نوکش سوراخش میکند و تمام محتویاتش را میخورد حتی آبش را.
دوباره میخوابد صدای خرخرش را میشنوم و گرمای بدنش را که در یکقدمیام است حس میکنم.
خونهایش که دور و برم را گرفته بود حالا خشک شده و ناراحتم میکند انگار لباس تنگی پوشیدهام که فشارم میدهد و نفسم را بند میآورد. اما میدانم که مثل این گنجشک باهوش هیچگاه قادر به حرکت و نجات خود نیستم.
او با بال بال زدنی آرام پس از هفت روز استراحت و خوردن آلوهای رسیده و دانه های افتاده در گودال بهبود یافته، پرواز میکند و میرود.
اما من میدانم تا همیشه همینجا به همین شکل میمانم و روز به روز با بارش باران زنگ میزنم و و فرسوده میشوم و میپوسم و پودر میشوم و از بین میروم. حتی تصورش نیز ناراحتم میکند.
#مهناز_روحانی
#منداستان
#ساچمه_تفنگ_شکاری