۱۰ کلمه محبوب من

کلمه‌هایی که به زندگی‌ام

 

معنا و لطافت می‌بخشند 

 

در تمرین جلسه اول دوره حرکت کلمات به تاریخ ۱ بهمن ماه استاد شاهین کلانتری عزیز موضوع انتخاب ده کلمه محبوبم این کلمات بودند.

که به ترتیب محبوبیت‌شان نگاشته‌ام.

قرار شده است که در چند مرحله هر کلمه به ترتیب زیر بررسی شود:

۱. نگاشتن مفهوم هر کلمه برای خودم و علت محبوبیتش برای من

۲. بررسی تک‌تک حرف کلمه

۳. بررسی آهنگ کلمه  و این که آیا خوش‌آهنگ یا بدآهنگ است؟ چرا؟

۴. کلمات هم مفهوم و مترادف از واژه‌دان یا واژه‌یاب استخراج گردد.

۵. داستان من و این کلمه چیست؟ کی شنیدم‌؟ از چه کسی شنیدم؟ حسم به این کلمه چیست؟

۶. در بین کلمات محبوبم کلمه‌ای که هم شکل و هم آهنگ و هم معنای قشنگی داره وجود دارد؟

۷. آیا کسی باعث شده که معنای این کلمه برایم تغییر کند؟ زشت یا زیبا شود؟

۱. بابا

 

داستان من و بابای بی‌نظیرم از وقتی خودم را شناختم شروع شده و از نظر من تا زنده هستم ادامه دارد. (با این که ۴ روز دیگر ۱۵ بهمن ماه ده سال می‌شود که برای همیشه ترکم کرده است.)

نگفتم پدر چون از بچگی «بابا» صدایش کردم و جز این لغت نمی‌توانم به کار ببرم که حسم را بیان کند.

پدرم برای من الگوی رفتاری در تربیت درستم بود. صداقت و رک‌گویی در کلام و رفتار از صفات بارزش بود.

پدرم استادی سخنور در بیان و عاشق شعر و داستان که در گفتگو به علت تحصیل در دومین مدرسه هم‌زمان با مدرسه‌ی دارالفنون تهران و تا ششم ابتدایی تحصیل کرده بود. دیوان حافظ و گلستان و بوستان سعدی و مثنوی مولوی و شاهنامه فردوسی و دیوان پروین اعتصامی و دیوان عطار نیشابوری را حفظ بود و در کلامش از این کتاب‌ها مثال می‌آورد و شاید دلیل کتابخوان شدنم همین باشد.

پرورده شدن در دامان پدری فرهیخته و عاشق شعر و ادب فارسی، داشتن نعمتی است که من از کودکی از آن برخوردار بوده‌ام. به خاطر نمی‌آورم حتی صدایش را برای تنبیه بر سرم بلند کرده باشد.

bābā

۱. پدر: ◻︎ طفل تا گیرا و تا پویا نبود / مرکبش جز گردن بابا نبود (مولوی: ۷۲).
۲. پدربزرگ.
۳. عنوانی برای برخی از عارفان: باباطاهر عریان.
۴. [عامیانه] عنوانی غیر محترمانه برای شخص مجهول یا کسی که نمی‌خواهند نامش را ببرند؛ یارو: یک بابایی چرخ ماشین را پنچر کرده.

۱. اب، پدر، والد ≠ ام، مادر، مام
۲. شخص، کس
۳. فلانی، مردک
۴. یارو، طرف، فلانی
۵. بزرگ
۶. پیر، پیرمرد ≠ پیرزن، ننه
۷. پیر، مرشد، مراد
۸. خدمتکار
۹. خدمتگزار

۲. مامان

 

داستان من و مامانم هم از وقتی خودم را شناختم شروع شده و تا زنده هستم ادامه دارد. هر چند  الان حدود ۲۵ روز است که برای همیشه ترکم کرده اما تا همیشه با من خواهد ماند.

آنچه مرا به یاد مامانم می‌اندازد آرامش و صبوری و درست‌کاری و متانت در رفتار و کلام او بود.

علاقه‌مندی‌اش به یادگیری و آموزش باعث شده بود در تمام مدت شبانه روز رادیو و تلویزیون با هم روشن باشد تا مبادا مطلبی را از دست بدهد. مجله هفتگی زن روز را که برای خودش می‌خرید برای من و خواهرانم نیز کیهان بچه‌ها را می‌خرید. هدیه‌های‌مان اکثرن کتاب بود. تا پنجم ابتدایی خوانده بود که در سیزده سالگی مجبور به ازدواج با پدرم شده بود و با خواهر و برادرم شروع به ادامه تحصیل نمود و با جدیت تا گرفتن سیکل در دوره‌های شبانه همراه با من ادامه داد. صبر و استقامت و جدیت و کوشش برای به دست آوردن آن‌چه می‌خواست را من از او آموختم و تمامی موفقیت‌هایم در زندگی را مدیون آموزش سخت‌کوشی، همدلی و همیاری او با خودم و اطرافیانش هستم.

از شگفتی‌های پدر و مادرم آن بود که تا زمانی که ما بچه بودیم مادرم نیز پدرم را بابا خطاب می‌کرد چون پدرم ۱۷ سال از مادرم بزرگتر بود و پدرم همیشه می‌گفت من مادرتان را چون دخترم بزرگ کرده‌ام. همین امر موجب نزدیکی‌شان و همیشه عاشق ماندن‌شان بود.

 

مامانmāmān

معنی

۱. مادر.

۲. (صفت) [مجاز] قشنگ؛ مامانی.

 

مترادف

۱. ام، مام، مادر، ننه، والده، بابا، پاپا، پدر

۲. ناز، ناب، قشنگ، مامانی

۳. مطلوب، دوستداشتنی ≠ بابا، پاپا، پدر

 

۳. قلم

 

قلم را برای این بعد از لغت بابا و مامان آوردم چون از پیش دبستانی مادرم قلم را به دستم داد و نوشتن را با صبوری ذاتی‌اش به من آموخت. همیشه مشوقم برای کتاب خواندن و ادامه تحصیل بود.

 

قلمqalam

معنی

۱. هر وسیله‌ای که با آن بنویسند؛ خامه؛ کِلک.

۲. (اسم مصدر، اسم) [مجاز] نویسندگی.

۳. [مجاز] شیوۀ نوشتن؛ سبک.

۴. (زیست‌شناسی) [مجاز] هریک از استخوان‌های دست‌وپای انسان و سایر جانداران.

۵. [مجاز] نوع؛ گونه.

۶. شصت‌وهشتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۲ آیه؛ نون‌والقلم.

۷. واحد شمارش برخی اشیا.

⟨ قلم راندن: (مصدر متعدی)

۱. حکم کردن.

۲. [قدیمی، مجاز] رقم زدن؛ رقم کردن؛ نوشتن.

⟨ قلم زدن: (مصدر لازم) [مجاز]

۱. نوشتن.

۲. نقش کردن؛ نقاشی کردن.

۳. حکاکی کردن.

⟨ قلم شدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قطع شدن؛ بریده شدن.

⟨ قلم کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]

۱. بریدن.

۲. چیزی را به شکل قلم قطع کردن.

⟨ قلم کشیدن: (مصدر متعدی) [مجاز]

۱. خط کشیدن؛ خط زدن.

۲. حذف کردن.

۳. نادیده گرفتن؛ بی‌توجهی کردن.

 

مترادف

۱. خامه، کلک، نی

۲. رقم

۳. لول

برابر پارسی

خامه

 

۴. کتاب

 

از کودکی جان و تنم با خواندن کتاب و قصه توسط پدر و مادرم با کتاب اجین گشته است‌. عاشق کتابم و بهترین همدمم بوده و هست و خواهد بود. اگر کتاب نباشد شاید تحمل بسیاری چیزها را نداشته باشم. اکنون که داغدار مادرم هستم اگر کتاب نبود تحمل این رنج برایم بسیار طاقت‌فرسا می‌شد.

 

کتابketāb

معنی

۱. نوشته.

۲. اوراق چاپ‌شدۀ جلدشده.

۳. [قدیمی، مجاز] قرآن.

۴. [قدیمی] نامه.

⟨ کتاب مقدس: کتابی مشتمل بر عهد عتیق (تورات) و عهد جدید (انجیل) و کتاب‌های دیگر از پیامبران بنی‌اسرائیل.

 

مترادف

تذکره، دفتر، دیوان، رساله، سفینه، صحیفه، کتابچه، کشکول، مصحف، مکتوب، نامه، نوشته

برابر پارسی

نسک، ماتیکان، نوشتار

 

۵. نوشتن

 

چون عاشق قلم و کتاب بودم بهترین دوستم در خلوت و جلوتم نوشتن است.

نوشتن را از انشا نوشتن‌های دبستان دوست داشتم و همیشه بهترین انشاها را می‌نوشتم.

در دوره دبستان و دبیرستان دفترچه خاطرات داشتم که خواندنش توسط مادرم موجب شد دیگر ننویسم. احساس تجاوز به حریم خصوصی‌ام موجب این اتفاق شد که باعث بسی تاسفم است که اگر آن خاطرات را تا کنون می‌نوشتم و اکنون آن‌ها را داشتم بهترین خوراک برای نوشتن کتابم بود.

 

نوشتنneveštan

 

معنی

مطلبی را با قلم بر روی کاغذ آوردن؛ نگاشتن؛ تحریر؛ کتابت.

 

مترادف

تحریر، ترقیم، رقمزدن، کتابت، نگاشتن ≠ خواندن

 

۶. عشق

 

عشق را دلیل اصلی وجود انسان و برتری‌ بر فرشتگان و سجده فرشتگان می‌دانم. بدون عشق انسان هیچ می‌شود. زندگی مفهومش را از دست می‌دهد. آنچه انسان را به جهان و تمامی موجوداتش وصل می‌کند عشق است و بس. عشق جوهره وصل موجودات عالم به یکدیگر است.

 

عشق’ešq

معنی

۱. دوست داشتن به حد افراط.

۲. شیفتگی؛ دلدادگی؛ دلبستگی و دوستی مفرط.

۳. (اسم) [عامیانه] معشوق.

⟨ عشق ورزیدن: (مصدر لازم) عشق داشتن؛ عشق‌بازی کردن.

 

مترادف

تعشق، خلت، دوستی، شیفتگی، علاقه، محبت، مودت، مهر، وداد ≠ نفرت

 

برابر پارسی

دلباختگی، دل بردگی، دل دادگی

 

۷. رویا

 

بدون رویا زیستن زندگی بی مفهوم می‌شود.

رویاهاست که به زندگی‌مان زیبایی و هدفمندی می‌بخشد. رویاهاست که موجب بالندگی جسمی و روحی‌مان می‌شود. بدون رویاها زندگی ملاحتش را از دست می‌دهد.

رویاruyā

معنی

۱. روینده.

۲. آنچه از زمین می‌روید، مانند گیاه؛ آنچه رشد و نمو می‌کند.

 

مترادف

احلام، خواب، نوم، واقعه ≠ بیداری، یقظه

 

۸. باران

 

شاید علت اصلی عاشق باران بودنم این باشد که پدرم عاشق باران بود وقتی باران می‌بارید در سرمای پاییز و زمستان در هال را که به حیاط‌ و باغچه‌مان باز می‌شد را باز می‌گذاشت و یک صندلی روبروی در می‌گذاشت و با لیوانی چای داغ از بارشش لذت می‌برد. گاه که بارش باران شدت می‌گرفت با لذت بلند می‌گفت ببار، خوش ببار و خدای را شکر می‌کرد.

باران را بسیار دوست دارم و آن را در این شعر یا قطعه زیر بیان کرده‌ام. جالب است که امروز صبح برای دومین بار در سال جدید هم اکنون باران در حال بارش است و حالم را برای نوشتن خوش‌تر می‌کند.

 

آیا خدا در باران است؟

من یقین دارم که

«خدا در باران است.»

چرا؟

وقتی به صدایش

به نم نم باران‌اش

بر سقف گوش می‌سپارم

«گویا خدا در من است،»

گویا خدا با من است،

که با نم نم باران‌اش

آرام، آرام و قطره قطره بر جانم می‌نشیند.

و لطافت‌اش را بر روحم می‌خلاند

 

وقتی می‌اندیشم تمام آنان که

همزمان با من

صدای باران را می‌شنوند

با من‌اند،

کنار من‌اند،

از من‌اند،

دیگر تنها نیستم.

 

تنها زمانی که حس می‌کنم،

تنها نیستم

«وقت بارش باران است.»

 

شاید دلیل تقدس باران

استجابت دعا در هنگام بارش باران

این است.

چرا باران را دوست داریم؟

در باران بی‌چتر راه‌ رفتن

در باران کودکانه رقصیدن

در باران شادمانه خندیدن

نوازش لطیف قطرات‌اش‌را

بر پوست خود حس کردن

بوی خوش خاک و آب را بوییدن

تر شدن، دوباره پاک روییدن

بوی تازگی را نوشیدن

بوی خاک را با هر نفس به جان نوشیدن

را من از کودکی دوست دارم

باران پاک کننده است

آری

پاک کننده است و

تقدس‌بخش

بر جان من، تو، ما، زندگی

چون خدا در باران است.

من مدت هاست باور دارم 

«خدا در باران است!»

#قطعه_نویسی

بوقت شنبه ۲۵ آذر ماه ۱۴۰۲

 

بارانbārān

معنی

(زمین‌شناسی) قطره‌های آب که در نتیجۀ سرد و مایع شدن بخارهای آب موجود در جو زمین حاصل می‌شود و بر زمین فرو می‌ریزد.

⟨ باران بهاری: بارانی که در فصل بهار بیاید.

⟨ باران مصنوعی: بارانی که با پخش کردن مواد شیمیایی بر فراز ابرها به‌وسیلۀ هواپیما به‌ وجود آید.

⟨ باران سرخ: بارانی که لکه‌های سرخ بر زمین باقی می‌گذارد و آن به‌ علت وجود ذرات غباری است که از بعضی صحراها به‌خصوص صحراهای افریقا به طبقات بالای جو رفته و با قطره‌های باران به زمین فرو می‌ریزد.

 

مترادف

بارش، ذهاب، مطر

 

جست‌وجوی دقیق

 

باران

فرهنگ فارسی عمید

(زمین‌شناسی) قطره‌های آب که در نتیجۀ سرد و مایع شدن بخارهای آب موجود در جو زمین حاصل می‌شود و بر زمین فرو می‌ریزد.⟨ باران بهاری: بارانی که در فصل بهار بیاید.⟨ باران مصنوعی: بارانی که با پخش کردن مواد شیمیایی بر فراز ابرها به‌وسیلۀ هواپیما به‌ وجود آید.⟨ باران سرخ: باران

لغت‌نامه دهخدا

باران . (اِ) ترجمه ٔ مطر وبا لفظ باریدن و دادن و زدن و گرفتن و خوردن و استادن و چکیدن و گذشتن مستعمل است . (آنندراج ). قطره های آبی که از ابر بر روی زمین میریزد و سبب حصول آن تحثر بخار آبی است که ابر از آن حاصل شده و بادهائی که از روی دریا میوزد چون مقدار زیادی بخار آب با خود

 

باران

لغت‌نامه دهخدا

باران . (اِخ ) (چشمه ٔ…) از مزارع چولاتی از بلوکات مشهد مقدس است . (مرآت البلدان ج 4 ص 231).

باران

لغت‌نامه دهخدا

باران . (اِخ ) دره باران . دزه باران .قصبه ای نزدیک مرو. (دِمزن ). قریه ای است در مرو آنراذره باران گویند. (مرآت البلدان ج 1 ص 155). از قریه های مرو است که دزه باران گویند. (معجم البلدان ). از قریه های مرو اس

باران

لغت‌نامه دهخدا

باران . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ بخش گاوبندی شهرستان لار که در 3هزارگزی جنوب گاوبندی و 2هزارگزی شوسه ٔ سابق لار به بندر بوشهر واقع است و 12 تن سکنه دارد. (از فرهن

جست‌وجوی هم‌آوا

گباران

لغت‌نامه دهخدا

گباران . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برکشلو بخش حومه ٔ شهرستان ارومیّه ، واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه و 6 هزارگزی شمال خاوری شوسه ارومیّه به مهاباد جلگه ، معتدل مالاریائی ، دارای <span class=”hl

باراچین

لغت‌نامه دهخدا

باراچین . (اِخ ) رجوع به باراجین شود.

بارچان

لغت‌نامه دهخدا

بارچان . (اِخ ) دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان در 20هزارگزی جنوب خاور فلاورجان و یکهزارگزی شمال شوسه ٔ مبارکه به اصفهان . در جلگه واقع است . هوایش معتدل است و 319 تن سکنه دارد. از زاینده ر

بارگان

لغت‌نامه دهخدا

بارگان . (اِ) خندق و مرداب . (ناظم الاطباء) (دِمزن ).

بلیط باران (هنگامی که باران مسابقه و غیره را به هم می زند)

دیکشنری فارسی به انگلیسی

rain check

جست‌وجوی مشابه

بارانداز

فرهنگ فارسی عمید

۱. جای بار انداختن.۲. قسمتی از ساحل یا بندرگاه که در آنجا کشتی‌ها بارهای خود را خالی می‌کنند؛ بارافکن.۳. [قدیمی] جایی که کاروان فرود بیاید.

باراندن

فرهنگ فارسی عمید

۱. سبب باریدن شدن.۲. چیزی را مانند باران فروریختن.

بارانک

فرهنگ فارسی عمید

درختی خاردار با گل‌های سرخ و سفید و میوۀ کوچکِ سرخ و تلخ‌مزه که در جنگل‌های شمال ایران می‌روید.

بارانی

فرهنگ فارسی عمید

۱. مربوط به باران: روز بارانی.۲. [مجاز] دارای اشک: چشم بارانی.۳. دارای باران.۴. (اسم) لباسی که آب در آن نفوذ نمی‌کند و هنگام باریدن برف و باران بر تن می‌کنند.

باراندوز

لغت‌نامه دهخدا

باراندوز. [ اَ ] (اِخ ) نام رودی که از کوه سرحدی جمال الدین سرچشمه گرفته بطرف شمال جاری میشود و از قریه ٔ باراندوز گذشته از ماشقان بطرف مشرق رفته شعبه ای از باغ شیرِنی ضمیمه ٔ آن شده در جیران وارد دریاچه ٔ ارومیه میشود.

جست‌وجوی متن

rainstorm

دیکشنری انگلیسی به فارسی

باران، باران شدید، باران بوام با توفان، باد و باران

وارش

واژه‌نامه آزاد

بارش باران باران در زبان «گیلکی» به معنای «باران» است (مازنی؛ قایم شهر) باران. بارش باران

وَدْقَ

فرهنگ واژگان قرآن

باران – مقداری از باران

rainsquall

دیکشنری انگلیسی به فارسی

rainsquall، باد و باران، باران شدید، باران توام با توفان

rainstorms

دیکشنری انگلیسی به فارسی

rainstorms، باران شدید، باران بوام با توفان، باد و باران

جست‌وجوی هم‌آغاز

بارانداز

فرهنگ فارسی عمید

۱. جای بار انداختن.۲. قسمتی از ساحل یا بندرگاه که در آنجا کشتی‌ها بارهای خود را خالی می‌کنند؛ بارافکن.۳. [قدیمی] جایی که کاروان فرود بیاید.

باراندن

فرهنگ فارسی عمید

۱. سبب باریدن شدن.۲. چیزی را مانند باران فروریختن.

باران دیده

فرهنگ فارسی عمید

هر‌چه باران به آن رسیده و تر شده باشد.

باران سنج

فرهنگ فارسی عمید

= بارش‌سنج

بارانک

فرهنگ فارسی عمید

درختی خاردار با گل‌های سرخ و سفید و میوۀ کوچکِ سرخ و تلخ‌مزه که در جنگل‌های شمال ایران می‌روید.

جست‌وجوی هم‌قافیه

دانباران

لغت‌نامه دهخدا

دانباران . [ دام ْ ] (اِخ ) (دانبران ) دهی جزء دهستان ابرغان بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 29هزارگزی جنوب باختری سراب و پنج هزارگزی شوسه ٔ سراب به تبریز جلگه است و معتدل و دارای 1313 تن سکنه . آب آن از چاه و

پیلباران

لغت‌نامه دهخدا

پیلباران . (اِ مرکب ) کنایه از باران فراوان بزرگ ، و از بعضی مسموع است که باران آخر بر شکال که آنرا در هندی هتیه گویند و این گویا ترجمه ٔ پیلباران است لیکن چون برشکال در ولایت نمیباشد ظاهراً بارش آن موسم را می گفته باشند. (آنندراج ) : شدی فیل از تی

حباران

لغت‌نامه دهخدا

حباران . [ ح ِ ] (اِخ ) یاقوت از عمرانی روایت کند که حباران شهریست به شام . (معجم البلدان ج 3 ص 206).

خونباران

لغت‌نامه دهخدا

خونباران .[ خوم ْ ] (نف مرکب ) در حال باریدن خون : حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران تو شب خفته ببالین تو سیل آید ز بارانش .خاقانی .

 

چراغ باران

لغت‌نامه دهخدا

چراغ باران . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) در تداول عوام ، چراغان . چراغانی . چراغونی . چراغبارون . چراغبارونی . رجوع به چراغان و چراغانی شود.

 

۹. رقص

 

رقص را علت شور هستی در جان‌مان می‌دانم.

رقص موجب وصل ما با جان‌مان که جان خداوند است می‌شود. شور هنگام رقص شور وصل‌مان با خداوند است که جان‌بخش است.

هر رقصی حتی رقص برگ‌ها در باد در باران شورانگیز است.

علت رقص سماع عارفان نیز برای وصل و وصال به معشوق که همانا خداوند است ذکر شده است.

رقص

raqs

۱. جنبیدن؛ پا کوفتن؛ حرکات موزون با آهنگ موسیقی.
۲. پایکوبی.
۳. (بن مضارعِ رقصیدن) = رقصیدن
⟨ رقص شتری: رقصی که از روی رسم و قاعده نباشد؛ حرکات ناموزن.

۱. سماع
۲. پایکوبی، دستافشانی، وشت
۳. بالت، والس

پایکوبی، فرخه

تعریف رقص در ویکی پدیا نیز جالب است با هم بخوانیم.

 

رَقص یا وَشت، کنشی است انسانی بر مبنای حس و حرکت جهت ابراز حسی پرشور و فزاینده برای دنیای پیرامون که بیان‌کننده یک حالت، تجربه یا درک باشد.[۱] رقص می‌تواند در یک محیط اجرایی، روحانی یا اجتماعی اجرا شود.

رقص یکی از رشته‌های هنرهای نمایشی و از هنرهای هفتگانه به‌شمار می‌آید که متشکل از مجموعه حرکات هدفمند انسانیست. این حرکات ارزش و معنای سمبولیک و زیبایی‌شناسانه‌ای دارند که به وسیله کنشگران و تماشاگران به عنوان پدیده‌ای به نام رقص در یک فرهنگ خاص شناخته شده‌است. رقص را می‌توان بر مبنای سبک رقص‌پردازی، زبان حرکتی رقصنده، یا پیشینهٔ تاریخی و مکانی‌اش به انواع مختلف دسته‌بندی کرد و شرح داد. همچنین انواع دیگری از فعالیت‌های بدنی و فیزیکی انسانی را نیز می‌توان در شمار رقص گنجانید، مانند هنرهای رزمی، ژیمناستیک، شنای موزون، سیرکرقص و انواع دیگر.

واژهٔ رقص همچنین برای نشان دادن جنبش‌های موزون و ترازمند جانداران و اشیاء دیگر به کار می‌رود مانند رقص برگ‌ها، رقص [[تولیدمثل ]] در جانوران یا رقص باد. [ویکی‌پدیا]

 

۱۰. ترمه

 

گویا لغت ترمه برایم بیان لطافت و رنگ وارنگی است. ترمه و زیبایی نقش و نگارها و لطافت‌اش مرا به یاد جانماز زیبای مادرم می‌اندازد که جهیزیه‌اش بود و قدیمی و من هنوز نگه‌اش داشته‌ام.

ترمهterme

معنی

شال؛ نوعی پارچۀ نفیس که از کرک لطیف بافته می‌شود.

 

مترادف

پارچه ابریشمین گل‌وبوته‌دار

آن چه باعث شده این ده کلمه برایم محبوب و جان‌بخش و خوش‌آهنگ شود و زندگی‌ام را طراوت و لطافت این کلمات زیبایی افزون‌تری بخشد دو کلمه اول یعنی بابا و مامان خوبم بوده‌اند و بس. که با رفتار و کردار نیک‌شان با عشق و مهر زندگی‌ام را طراوت و غنایی روز افزون بخشیدند. روحشان شاد.

 

https://t.me/mahro1402

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا