#چالش_صد روزه_وبلاگنویسی
روز چهل و نهم
ترسها و امیدها «روز اول با هم بنویسیم»
وارد اتاقش که میشوی روبروی در اتاق مبل تکنفره شیری رنگ پدرم خودنمایی میکند و کنارش تخت پدر مرحومم هنوز آنجاست. چون اتاق کوچک است گاه که مهمان میآید روی لبه آن مینشینند از مبل راحتتر است و با گرفتن جای کمتر اما افراد بیشتری را در خود جا میدهد. تختش عمود بر تخت پدرم و کنار مبلش است.
کنار تخت از بغل در تا پای تخت پدرم یک کمد بزرگ دیواری با درهای چوبی نقشدار قدیمیست که بالایش دوطبقه بزرگ قفسه دار چهار بخشی دارد و بخش زیرینش جالباسی سراسری است.
روبرویش پنجره سراسری رو به کوچه است که با پرده شکلاتی کمرنگی پوشانده شده و جلوی کولرش که در وسط پنجره جاسازی شده، پرده به شکل هلالی کنار کشیده شده است.
پشت شیشه پنجرهها برای جلوگیری از عبور نور زیاد و گرما سراسر با برچسب تیره پوشانده شده و کنارههای کولر علاوه بر ابرهای کلفت با روکش مخصوص گاز، هم جهت زیبایی و هم جهت جلوگیری از ورود گرد و خاک از کنارههای درزهای کولر پوشانده شده است.
کنار پنجره و زیر پایش یک جالباسی آویزان است که فقط حوله و یک مانتو و شالش برآن آویزان است که با روکش توری گلدار خوشرنگی پوشانده شده است.
یک میز ناهارخوری شش نفره بیضی شکل به کنار دیوار چسبانده شده و دو صندلی در دو جهتش گذاشته شده که مانع کسی که میخواهد کولر را روشن کند نباشد. جلوی پنجره و کنار میز ناهارخوری یک دراور بزرگ است که تلویزیون قدیمی سامسونگ ۲۴ اینچ همیشه روشن روی آنست. کنار تختش نیز رادیوی کوچک با جلد چرمی قهوهای خوشرنگش که شبانه روز روشن است قرار دارد. به موازات دیوار از کنار سرش تا کنار پایش به ردیف بالشهایش در سایزهای مختلف چیده شده که شبها لای پا و زیر پا و زیر دستش قرار میدهد.
از کودکی به خاطر دارم که در خانه قدیمیمان در هر بخش خانه حتی در آشپزخانه و توالت، یک رادیو شبانه روز همراه با تلویزیون روشن بود.
انگار میترسید خبری را از دست دهد. من گاه که مهمان میآمد فرصت را غنیمت دانسته و خاموشش میکردم. گاه از صداهای درهم شدهشان در سراسر خانه حس سرسام میگرفتم اما خودش آرام بود و لذت میبرد.
پدرم نیز گاه صدایش بلند میشد که لااقل از هر جا خارج میشوی خاموشش کن سرمان رفت. اما مادرم توجهی نمیکرد. به محض خاموش کردن هر کدام فریاد میزد کی خاموشش کرد؟
هنوز هم که قادر به رفت و آمد و کار کردن نیست رادیواش حتی در خواب روشن است و موقع خارج شدن از اتاقش چون خانه کوچک است صدایش را بلند میکند تا مطلبی را از دست ندهد.
تلویزیونش به محض بر خاستن همراه با رادیو تا زمان خوابش یکسره روشن است.
فقط زمان هشت ماهه بیماری سرطانش تلویزیون را گاه برای شنیدن اخبار روشن میکرد و گاه هردو را خاموش و ساعتها با نگاهی خیره و بیعمق به سقف یا پنجره روبرویش مینگریست. این خاموش کردن رادیو و تلویزیون بسیار نگران کننده بود.
تا این که پس از سه دوره شیمی درمانی نخواست مراحل بعدی را ادامه دهد. گفت: اگر قرار است بمیرم ترجیح میدهم اینقدر درد نکشم.
چون ۱۸ کیلو وزن در یک ماه اول شیمی درمانیاش کم کرده و آن بدن فربه و سفید و زیبایش تبدیل به پوستی آویزان و کشیده شده بود.
در تمام مدت بیماری که به عدم کنترل ادرار و شبانه روز پوشکی شده و از حالت تهوع و درد استخوان و ماهیچههایش بخود میپیچید و آرزوی مرگ و حتی از من درخواست میکرد که او را بکشم.
گاه که برایش از دستم کاری بر نمیآمد با گرفتن دستش فقط اشک می ریختیم. یا در خلوت با اشک با شنیدن ناله های دردناکش و درخواست کمک از خداوند با گریه برایش آرزوی سلامتی بدون درد میکردم.
اکنون آن بحران سرطان را از سر گذرانده و دیگر سلامتش را بدست آورده است. اما آن صورت زیبای تپلی صورتی رنگ با آن چشمهای زیبای خاکستری روشن و بینی کشیده و لبهای صورتی خوش رنگش، رنگ باخته و پو ست صورتش در غبغبش آویزان مانده است و دستهایش لاغر و لرزانتر شده است.
اما تازگیها به گفته خودش برنامه تلویزیون مزخرف شده و اکثر مواقع خاموش است. فقط اخبار و برنامه بهداشتی را میبیند. اما رادیو را همیشه روشن در کنار تختش هنوز هم دارد.