تمرین ادامه‌نویسی 

چالش_صدروزه_وبلا‌گ‌نویسی
روز هشتاد و پنجم

 

🔹️ساعت حدود ۱۱ صبح بود، در اواسط آذر ماه قرار داشتیم.

اما حالا ۱۱:۳۰ بود و تو نیامده بودی اگر ناهار منزل دوستت دعوت نبودم که فردی مقید و بسیار محترم بود بیشتر از ده دقیقه نمی‌ماندم اما چون برایت خیلی مهم بودند و بسیار سفارش کرده بودی که سر ساعت بیایم منتظرت ماندم و لحظه به لحظه نگران‌تر شدم. اما ساعت ۱۱:۴۰دقیقه که شد تصمیم گرفتم به خانه برگردم. نامزد بودیم و این بار اولت نبود. اگر عادت همیشگی‌ات می‌شد چه می‌کردم؟

ناگهان به یادم آمد که مغازه دوستت در پاساژ روبروست. به آنجا رفتم و چند مغازه بیشتر نرفته بودم که دیدم با عجله و شتابان و چشم‌چرخان به هر سو می‌آیی. به روی خود نیاوردم تا خودت مرا ببینی. به چند قدمی‌ام که رسیدی چهره‌ات با دیدنم شکفت. اما من با این‌که از حالت حیران چهره‌ات  خنده‌ام گرفته بود اخم کردم و رویم را برگرداندم.

چه خوش تیپ شده بودی در آن شلوار جین سورمه‌ای فاق‌بلندت. آن بلوزسفید اتو کشیده‌ات و آن کت سورمه ای خوش دوختت. آن موهای همیشه سرگردان بر پیشانی‌ات را امروز با ژل به بالا کشانده بودی‌ و پیشانی بلند خوش‌فرمت را بهتر می‌نمایاندی.
روبرویم ایستادی و تند تند عذرخواهی کردی که در ترافیک مانده‌ای و دستم را بوسیدی!

 

گفتم: این بهانه همیشگی‌‌ات است. اما این را  بدان و یادت بماند که امروز فقط به حرمت فرید و همسرش ۴۵ دقیقه صبر کردم و آخرین بار است که اگر دیر کردی منتظرت ماندم بار دومی نخواهد بود. دستم را بوسید و قول داد.

آخرین دیرکردش شد.

 

#ادامه نویسی