#چالش_صدروزه_وبلاگنویسی
روز چهل و هفتم
#قدرت_عشق
- گویند که …
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان مردم به سیاهخان شهرت داشت.
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد او یکی از بهترین کارگران آن دوران بود. در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت. بنابراین استادان معماری به کارگران تنومند و قوی نیاز داشتند تا مصالح را به دوش بکشند و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاهخان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استادمعمار و وردستانش آجرها
را در هوا میقاپیدند و سقف را تکمیل میکردند. روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاهخان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمیرسد و میافتد و میشکند. کریمخان از سیاه پرسید: چه شده نکنه نون نخوردی؟ قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمیرفت و همه به بالا میرسید! سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت. اما استادمعمار پایین آمد و یواشکی بیخ گوش کریمخان گفت: قربان تمام زور و قدرت سیاهخان و دلگرمی او زنش بود. چند روز است که زن سیاهخان قهر کرده و به خانه ی پدرش رفته. سیاهخان هم دست و دل کارکردن ندارد.اگر چارهای نیاندیشید کار ساخت بازار یک سال عقب میافتد او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند. - کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد. بعد فرستاد دنبال سیاهخان. وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد.
کریمخان مقداری پول به آنها داد و گفت: امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاهخان همیشگی باشی. این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت.
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت و دید سیاهخان طوری آجر را به بالا پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود. بعد رو به همراهان کرد و گفت:
ببینید عشق چه قدرتی دارد!
آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاهخان.
«آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشد.»
این حکایت نیاز به چیزی برای افزودن ندارد!