#چالش_صدروزه_وبلاگ‌نویسی

روز چهل و هفتم

#قدرت_عشق

و زنش را به خانه آورد. بعد فرستاد دنبال سیاه‌خان. وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد.
کریم‌خان مقداری پول به آنها داد و گفت: امروز که گذشت اما فردا می‌خواهم همان سیاه‌خان همیشگی باشی. این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت.
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت و دید سیاه‌خان طوری آجر را به بالا پرت می‌کند که از سر معمار هم رد می‌شود. بعد رو به همراهان کرد و گفت:
ببینید عشق چه قدرتی دارد!
آن‌که آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه‌خان.

«آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشد.»

این حکایت نیاز به  چیزی برای افزودن ندارد!

موافقید که عشق یعنی انگیزه برای زندگی؟