#چالش_صد_روزه_وبلاگ‌نویسی

روز سی و ششم

دیروز در کانال تلگرامی وبلاگ‌نویسی‌ ‌مان گفت‌وگوی مزاحمت یکی از اعضای مرد گروه برای دختران‌مان در پی‌وی مطرح شد و مرا به یاد خاطره تلخ  ولی ادب کننده  یک جوان مزاحم انداخت که فکر کردم شرحش بنگارم .

تازه کتابی را شروع کرده بودم که پیشنهاد می‌داد برای تقویت روحیه خود و حافظه تان هر روز از یک مسیر نروید. من هم که هر روزصبح  پیاده سر کار می‌رفتم و پیاده برمی‌گشتم آن روز تصمیم گرفتم در پیاده‌روی بیست دقیقه‌ای هفت صبح تا محل کارم از کوچه دیگری بروم.

به محض پیچیدن در کوچه هنوز چند قدم نرفته بودم که صدای پایی پشت سرم شنیدم. نمی‌دانم چرا احساس عدم امنیت کردم. برگشتم و جوان قدبلند و لاغر و موبوری را دیدم که شاید بیست ساله بود و بلوزش را روی شلوار کردی گشاد مشکی‌اش انداخته بود.

کوچه محوطه خالی بزرگ میدان مانندی جلوی خانه‌ها داشت که در انتهایش باریک می‌شد که وارد خیابان اصلی نزدیک محل کارم می‌شد. صدای پایش هر لحظه تندتر می‌شد و من احساس خطر می‌کردم و به همین خاطر آماده هر نوع واکنشی شده بودم. تندتر رفتم و او تندتر آمد. او را در چند قدمی خود احساس می‌کردم که ناگاه تماس دستش به پشتم را احساس کردم به محض تماسش با بدنم دستم که از قبل مشت کرده بودم به سمت صورتش زدم که چون انگشتر در دو انگشت حلقه و وسطم بود بشدت با لب و دندانش برخورد و حس خیسی انگشت و درد شدید در انگشتانم  کردم. او که از ناحیه صورت آسیب دیده بود، پا به فرار گذاشت.

من که از شدت ناراحتی و ترس می‌لرزیدم، فریاد زدم تو مگه خواهر و مادر نداری بی‌شرف؟

اما او به سرعت از ترسش با دست بر دهانش به سمت خروجی کوچه می‌دوید. بدون شک این جراحت درس خوبی تا همیشه برایش شده بود که دیگر به هیچ دختر یا زنی تعرض نکند.

وقتی بخود آمدم و درد دستم که آن را با دست دیگرم گرفته بودم را نگاه کردم هر دو انگشتم در محل انگشتر بس که بشدت بصورتش کوبیده بودم   کبود شده  و خون آلود بود  و مدتی طول کشید تا خوب شود.

برای من هم آخرین بار شد که از آن کوچه فرعی گذر کردم.

البته شاید من باید آن روز از آن کوچه می‌رفتم تا آن جوان بی‌شرافت را درسی همیشگی بیاموزم، که به هیچ زن یا دختری تعرض نکند.

شماهم با من موافقید؟ آیا شما هم چنین خاطرات ناخوشایندی دارید؟