#چالش_صدروزه_وبلاگنویسی

روز چهل و هفتم

حدود ۱۱صبح روز دوشنبه ۲۷شهریور ۱۴۰۲ را از خاطر نخواهم برد. فکر می‌کنید چرا؟

در این روز به یکی از خواسته‌های از پیش تعیین شده خود رسیدم. چاپ اولین کتابم!!!

هرچند کتابی مستقل نیست اما یکی از تجربیات فراموش نشدنیست. «تحقق یک هدف از پیش تعیین شده»!!!

آیا تا به‌حال چنین تجربه ای داشته‌اید؟

اگر داشته‌اید از حس و حالتان برایم بنویسید لطفا.

سال گذشته دراواخر تیرماه  مصاحبه پیش ثبت‌ نامی  دوره نویسندگی خلاق ۴۷ مردادماه ۱۴۰۲، استاد شاهین کلانتری عزیز پرسیدند: فکر می‌کنی سال آینده در این رابطه چکار کرده‌اید؟ من بدون لحظه‌ای مکث گفتم کتابم را چاپ کرده‌ام.

وقتی با ایشان خداحافظی کردم با خود اندیشیدم چرا با این قاطعیت جواب دادم. لااقل می‌گفتم بعد از اتمام دوره تصمیم می‌گیرم. اما در دل گفتم: باید تا پایان مرداد ماه سال آینده کتابت را چاپ کنی مهناز!!! از همین حالا خودت را آماده کن!!!

در دفتر خواسته‌هایم همان‌ روز نوشتمش و در جهتش کوشیدم اما رمانم را می‌خواهم بدون نقص و مطابق اصول بنگارم و نیمه کاره مانده است.

چند ماه بعد که دوره نویسندگی خلاق  بپایان رسیده بود و کلی در کلاس تمرین نموده بودم در دایرکت خانم گلاره عباسی از نشر ماهواره پیام دادند و در مورد چاپ کتاب پنج نفره و نوشتن یک داستان یا داستانک یا شعر در پانزده صفحه صحبت نمودند.

با اینکه بارها افراد مختلفی چنین پیشنهاداتی داده بودند و همیشه رد نموده بودم. نمیدانم چرا از ایشان اطلاعات کامل گرفتم و چندین روز در خاطرم می‌چرخید.

تصمیم ناگهانی و شهودی گرفتم و تا پایان هفته واریزی را انجام داده و مدارک را ارسال نمودم در مدت تعیین شده داستانی را تایپ نمودم اما در نیمه اش پشیمان شده و داستان چاپ شده را ظرف مدت سه روز نوشته و ارسال نمودم و حدود بیش از ده ماه طول کشید تا  چاپ شد.

حالا که چاپ شده و از یک ماه پیش بدستم رسیده است چون در این مدت کتابهای زیادی خوانده ام داستانم بنظرم خوب نمی‌آید و دلم نمی‌خواهد کسی بخواندش.

البته شاید یکی از دلایلش این باشد که چند ماه بعد از انجام کارهای چاپ کتابم استاد کلانتری عزیز در وبینار روزانه اهل نوشتن و در چند کلاس دیگر در این مورد صحبت کردند و از خوب نبودن این نوع چاپ کتاب گفتند و این که چاپ الکترونیکی که امکان ویرایش دارد بهتر است و مرا غرق تأسف نمودند اما راه برگشتی نبود.

حالا که کتاب بدستم رسیده فقط چند تایش را به کتابفروشی و چند تایش را خواهرم برد و به دوستانش داده است.

دیروز برای خرید به یک مغازه رفتم که فروشنده اش را به اسم نمی‌شناسم. کلاسور جلد فانتزی و کلی دفتر و قلم خریده بودم که نظرش را جلب کرد و گفت چه کلاسور زیبایی!!! گفتم اهل خواندن و نوشتن که باشی مثل شاگرد مدرسه‌ها همیشه دنبال دفتر و قلمی. گفت خب کتاب بنویسید.

لبخندی زدم و گفتم اتفاقا تازگی کتابم چاپ شده! گفت: نام کتاب‌تان چیست؟ گفتم: در سایه‌سار فصل غربت.

ناگهان با خوشحالی گفت: فامیلتون چیه؟ وقتی گفتم. با خوشحالی گفت وای من داستانتونو خوندم خیلی قشنگه!!! خیلی خوب نوشتین!!! کاش کتابو آورده بودم برام امضاش می‌کردید!!!!چنان هیجان‌زده شده بود که باورم نمی‌شد!!! مرتب و تند تند از داستانم تعریف می‌کرد و من چنان حس خوبی گرفته بودم که وصف‌ناپذیر است.

فکر نمی‌کردم از مخاطب جوانم چنین بازخوردی بگیرم. جا داشت من از او برای حس خوب بخشیدنش بر خودم تشکر کنم!

از دیروز به این نکته می‌اندیشم که چرا خودم نسبت به نوشته‌ام چنین حسی ندارم و دلم نمی‌خواهد کسی بخواندش!!!!!