هزار و یکشب با داستان
تمرین اول: ١۴٠٢/٠۴/٠۶سهشنبه
هر چه منتظرش ماندم نیامد. این بار سومش بود که سر قرار دیر میآمد. با اینکه کلا آرامم خیلی عصبی شده بودم. قرارمان را مخصوصا جلوی داروخانهّ فلکهگاز گذاشته بودم که خلوت باشد و کسی مزاحمم نشود. محیطش خلوت وحالت خانوادگی داشت البته چون ساعت هفت بعدازظهر بود و شیرازیها اهل تفریح بودند شلوغتر از حد تصورم بود بویژه که یک بستنیفروشی هم کنار داروخانه باز شده بود و بعلت داشتن بستنیسنتی بسیار شلوغ و صفی طولانی تشکیل شده و رفت وآمد را بیشتر کرده بود.
شام منزل دوست صمیمیاش که ثروتمند وسختگیر بود دعوت داشتیم. بار اولم بود که میدیدمشان. شیک پوشیده بودم و با وجود مانتوی بلندم باز چون زیبا بودم، آرایش ملایم صورت و موهایم جلب توجه میکرد. دوپسر جوان خوشتیپ و شوخ و شنگ بیش از پنج دقیقه بود که در چند قدمیام ایستاده و با چشم وابرو سعی بر جلب توجهام داشتند و این بیشتر عصبیام میکرد. پشتم را به آنها کرده بودم که متوجه بیاعتناییام شده، بروند اما انگار قصد رفتن نداشتند. نزدیکترآمده بودند و با هم با کنایه و اشاره به من شوخی میکردند که بشنوم. داشتم جوش میآوردم وچیزی نمانده بود دقدلیام را سر آنها خالی کنم که ناگهان فکری بخاطرم رسید. ما نامزد بودیم واگر این عادت او همیشگی میشد چه میکردم؟ باید تا دیر نشده فکری به حال خود میکردم.
این مهمانی برایش مهم بود وخیلی سفارش کرده بود که حتما سر ساعت بیایم. پس باید کاری میکردم. نگاهی به دوپسر مزاحم انداخته وبا لحن تندی گفتم اگر نروید شوهرم که آمد میگویم گوشمالیتان دهد. آنها که انگار توقع چنین برخوردی نداشتند زیرلب چیزی گفتند و خندیدند و رفتند. به ساعتم که نگاه کردم بیشتر عصبی شدم پانزده دقیقه گذشته و او هنوز نیامده بود اگر بار اولش بود ندیده میگرفتم. به خانه نمیتوانستم برگردم چون گفته بودم تا ده شب مهمانیم.
پس به آنطرف میدان که پاساژ بزرگی بود ومغازه دوستش وحید هم همانجا بود رفتم. میدانستم حتما به آنجا سری میزند. گشتی در پاساژ زدم حدود بیست دقیقه گذشته بود و هنوزخبری از او نبود. درحال چرخیدن در پاساژ بودم و کم کم حتی داشتم تصمیم میگرفتم به خانه برگردم که دیدمش. آنچنان هراسان بدنبالم میگشت که خندهام گرفته بود. به روی خود نیاوردم و منتظر ماندم تا خودش مرا ببیند. وقتی بالاخره مرا دید خوشحال به سمتم دوید.
_ کجایی؟ مردم از ترس که برگشته باشی خونه.
با عصبانیت گفتم: باید برمیگشتم. سی و پنج دقیقهاس که منتظرتم؟
_ مگه قرارمون اینجا بود؟
از پرروییاش در حال انفجار بودم.
_ پانزده دقیقه بیشتر نتونستم با این سرو وضع اونجا منتظرت بمونم. بیست دقیقهاس که اینجام.
_ ببخشید تو ترافیک موندم. خوب شد به فکرم رسید بیام به مغازه وحید سری بزنم.
_ این سومین قرارمونه که دیر میکنی. بهانهات هم ترافیکه. یکم زودتر اگر راه بیفتی اینجوری نمیشه. دفعه بعد که قرار داریم فقط پنج دقیقه منتظرت میمونم اینو یادت باشه. غیرت اگه داشته باشی پنج دقیقه زودتر میاومدی که من منتظرت نمونم و جوونها بم متلک نندازن و نخوان باهاشون برم.
مخصوصا این را گفتم که غیرتی شود و درسی برایش و دیگر دیر نکند.
رگ غیرتش به جوش آمده فریاد زد: کی مزاحمت شده نشونم بده تا بهش بفهمونم مزاحمت یعنی چی؟ فحشی داد و چون میدانست از فحش دادن بیزارم نگاهی زیر چشمی به من کرد و گفت: ببخشید عصبانی شدم از دهنم در رفت.
_ نمیخواد کاری کنی خودم حسابشونو رسیدم دفعه بعد دیر نکن.
از عصبانیت به سختی خود را کنترل میکردم و او که مرا میشناخت متوجه وخامت اوضاع شده بود و چون خودش مقصر بود تند تند عذرخواهی میکرد.
این آخرین دیرکردش در قرار با من بود.
#داستان_نویسی
٠۶/٠۴/١۴٠٢