کارگردان: بلا تار
فیلم نامه: لاسلو کرانساهورکای ـ بلا تار
موسیقی: میهالی ویگ
مدت زمان: ۱۴۶ دقیقه
کشور: مجارستان زبان: مجاری
جایزهها: خرس نقرهای بهترین کارگردانی و جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره فیلم برلین
این فیلمو اتفاقی بدنبال چیزی میگشتم دیدم و چون چندین جایزه گرفته بود و قبلن زیاد اسمشو شنیده بودم روز ۹ فروردین دیدم حوصله کاری نداشتم و دیدنش بیحال ترم کرد. همون روز مرورشو نوشتم اما چون نرسیدم کاملش کنم تا امروز که ۲۱ فروردینه موند.
اما نکات فلسفی و جالبی داشت که اگر مثه من دید فلسفی دارید و عاشق نیچهاید پیشنهاد میدم ببینید. من دوسش داشتم. شاید هر مخاطبی نپسنده.
اگر از فیلمای آروم و باسکون دوست دارید این فیلم ریتم کندی داره داستان یک پدر و دختره و روزهای تکراری در طوفان و برف و سکون که هر روز تکراره روز قبله تا اینکه اتفاقی این تکرارو ازشون میگیره.
اسب تورین جزو معدود فیلمهایی است که مظروف فلسفه را در ظرف سینما، به عنوان مضمون در اثر گنجانده. و در حد بضاعت فیلمساز و توان مدیوم سینما، به گویشی هنری دست یافته است. آیا رسانهی سینما ظرفیت پذیرش و یا ارائه مفاهیم انتزاعی همچون مباحث فلسفی، آن هم از نوع نیچهای را داراست یا خیر؟
بلا تار، فیلم را با حکایت کوتاهی از زندگانی نیچه آغاز میکند که منجر به بیماری و خانهنشینی دهساله او میشود. نیچه در خیابان شاهد شلاق خوردن یک اسب است. دست به گردن اسب میآویزد و همدرد او شده و به سکوتی ده ساله تا مرگ خویش دچار میشود و تنها یک جمله خطاب به مادرش میگوید: مادر، من احمقم!
بیننده تلاش میکند در طول ۱۴۶ دقیقهی فیلم، ارتباطی مابین آن حکایت نخست و داستان فیلم برقرار کند. در قضاوتی سادهتر میتوان برای دریافت و درکی از فیلم، به تجربه و شاید توانمندی مخاطب به معرفتی فرامتنی تکیه کرد. اما بلا تار با خوانشی هنرمندانه و تسلطی نسبی فرم را به خدمت میگیرد و با چشم سر و دل، داستان سرنوشت آن اسب را به جای بازنمایی سرنوشت نیچه، به تصویر میکشد. او ما را به دیدن ریتمی از زندگی فرامیخواند که بارها و بارها تجربه کردهایم ولی با اهمال از کنار آن گذشتهایم. اما ضرورت امر چیست؟
وقتی زمان درون فیلم (در هر سکانس) با زمان بیرونی (واقعیت زندگی) یکسان میشود، بیننده مجبور نیست با تعجیل و شتابی غیرطبیعی سوژه را دنبال کند. او به دیدن جزئیات و احساسات بطئی و تدریجی زندگی، دعوت میشود تا کمی تعمق کند، آن هم نه تعمقی عقلمدارانه و متفکرانه، بلکه در خود فرورفتنی احساسمحور، که زمینه و بستر درک زیباییشناسانه را فراهم سازد. موسیقی فیلم در ایجاد این حس عمیق تاثیرگذار است.
تصاویر فیلم همانند تماشای یک تابلوی نقاشی و یا عکسی هنرمندانه از بخشی از زندگی طبیعی است که نه میتوان آن را واقعگرایانه قلمداد کرد و نه آشکارا نمادین دانست. نورپردازی در فضای باز و به ویژه در خانه، از «نور» بازیگری ساخته که در سکون و سکوت مرد و دخترش، به وسیلهای برای گفتگو تبدیل شده است. بیانگر شدن نور، تلخی و دردمندی انسانی را معنا میکند. دختر از زنانگیاش، جز خانهداری و انجام رفتارهایی یکنواخت و مکرر حاصل دیگری ندارد. چهرهی استخوانی و بدون جذابیتش، مردهای را نشان میدهد که تنها به رسالت انتظاری بیپایان، مجهز است. او در فراغت از کار، از دریچهی پنجره، نظارهگر جهانی است که در تلاطم و تحت سیطرهی باد و خاک گرفتار شده و هیچگاه به آرامش نمیرسد.
به گفته نیچه: «زن میتواند چندان نفرت بیاموزد که دلبری را از یاد ببرد.» این دختر بالغ، نه از خصوصیات دخترانه بهرهای دارد و نه از فراز و نشیبهای احساسات انسانی، تَر دامن است. او در آستانهی خاموشی است.
اسب نیز، در اصطبل خانه، به مرور از کار میافتد و زندگی را لنگ میگذارد تا درجا بزند. پیرمرد که چشم چپ و دست راستش علیل است، تنها تکیهگاه انسانیِ زندگی است. میخورد و میخوابد و در سراشیبی نیستی فرو میغلتد. او حتی از پوشیدن و درآوردن لباس خویش عاجز است. اما در بطن نگاه و رفتارش جهانی مملو از راز نهفته دارد.
به تعبیر نیچه، تجربههای هولناک، این گمان را پیش میآورد که نکند آنکه چنین تجربههایی میکند، خود موجودی هولناک باشد. انطباق این نگرشِ نیچه با آدمهای داستان، ترسی خزنده و خوفانگیز را در زیر پوست مخاطب به حرکت میآورد و تا پایان فیلم در انتظار حادثهای خلاف انتظار نگه میدارد و در سکون از آغاز تا پایان به دنبال خود میکشاند.
بلاتار با زیرکی ما را باز هم در اتاق نگاه میدارد، به ما سیبزمینی میخورانَد، همان سیبزمینیهایی که نیچه میخورد. او ما را لباس میپوشانَد و لباسمان را از تن بیرون میآورَد، همان کاری که نیچه میکرد. یکی از شاهکارهای دیگر او این است که ما را ساعتها پشت پنجرهای به تماشا کردن وا میدارد. در حالی که ما فقط دو ساعت و خردهای به پرده خیره میشویم. او به ما زمان میبخشد.
اکنون او ما را جادو کرده است. بلاتار اسب تورین ما را نیچه کرده است. ما اکنون همه نیچهایم و در تمام این ساعتهای تکرار و در تمام این خوردنها و پوشیدنها و تأمل کردنها، ناخواسته به اسبی میاندیشیم که چند قدم آنطرفتر از ما، وجود دارد. وجودی پررنگ، حتی پررنگتر از وجود خود ما که در این اتاق نشستهایم. حال، زمان ضربه فرا رسیده است. او ما را با یک نما از بین میبرَد، دیوانه میکند، و تا آستانه فروپاشی پیش میبَرد. و آن نما کلوزآپ اسب است.
انسانیترین کلوزآپِ تاریخ سینما. و ما تازه به خود میآییم و میبینیم که نیچه شدهایم و چشمان سینمایی ما ناخودآگاه شروع به بارش میکنند. در این زمان است که ما با تمام توان میخواهیم از عمق وجودمان فریاد بکشیم و هنگامی که پیرمرد در حال زدن اسب است، گردن اسب را همچون نیچه در آغوش بگیریم و زار زار گریه کنیم و لال شویم و بمیریم. یک انتقال ناب از حس.
شبیه کاری که موسیقی با ادراک انسان میکند. و به ما نشان میدهد یک سینمای ناب را. سینمای ناب.
https://t.me/mahro1402
منبع: filimo.com
Khabaronline.ir