#چالش_صد_روزه_وبلاگ‌نویسی

روز نود و یکم

فروشنده بدخلق

 

وارد مغازه می‌شوم .سلام می‌کنم. حتی سرش را بلند نمی‌کند. جواب سلامم را نمی‌شنوم. اهمیت نمی‌دهم. طبق لیست خرید هفتگی‌ام همه را روی میزش می‌چینم. منتظر می‌مانم تا حساب کند. کیف پارچه‌ایم را می‌دهم تا درونش بچیند.

 

اخم‌های همیشه درهمش چین بین دو ابروی‌اش را بسیار عمیق ساخته و خط کنار لب‌هایش نیز عمیق‌تر از سنش شده است. از عوارض بدخلق بودن‌اش است که شاید خود به آن توجهی ندارد.

 

موهایش جوگندمی است. لب‌های از غیض به هم فشرده گوشت‌آلود تیره رنگ با چهره آفتاب‌سوخته قهوه‌ای‌اش هماهنگی دارد. در کل چهره‌اش با آن چشم‌های قهوه‌‌‌‌ای روشن و مژه‌های پرپشت مشکی می‌توانست جذاب‌تر باشد اگر تا این اندازه  بدخلق نبود.

 

قبل از خواندن کتاب “مردی به نام اووه اثر فردریک بکمن” از آدم‌های عصبی و بدخلق گریزان بودم. اما الان جور دیگری به آن‌ها می‌نگرم و دوستشان دارم . در پی لمس قلب کم‌نظیر و یافتن علت بد خلقی‌اشان می‌روم. چون دریافته‌ام در پس این چهره درهم، قلبی سخاوتمند و بسیار مهربان می‌تپد که با زخمی شدنش به این حال دچار شده است.

 

در خرید یک روز که خریدهایم زیاد نیست و مبلغ‌اش به نظرم زیاد است، لیست خریدم را مطالبه می‌کنم و چند قلم اضافه را در آن می‌بینم. متوجه اشتباهش که می‌شود عذرخواهی کرده و مهربان‌تر می‌شود و پس از آن هر بار لیست را تحویلم می‌دهد.

 

دقتم توجه‌اش را جلب کرده است. باعث دقت بیشترش با من و شاید در حساب دیگران هم شده‌ است. حالا مدتی است به محض ورودم گاه حتی پیش از سلام کردنم، سلام و خوش‌آ‌مد می‌گوید.

 

دیروز بسیار شگفت‌زده‌ام نمود. وارد مغازه کناری‌اش شده بودم و متوجه حضور او نشده بودم. با صدای بلند و خطاب قراردادنم سلام و احوالپرسی نمود. جالب‌تر آن که سفارشم را به فروشنده می‌کرد که کارم را زود انجام دهد.

 

وقتی از مغازه خارج شدم به پیچیدگی انسان‌ها در روابط حتی ساده‌ی روزمره می‌اندیشیدم که رفتار درست و سنجیده و راحت‌مان گاه چه تغییرات شگرفی ایجاد می‌کند و ما از آن غافلیم.

 

#یادداشت_روز

#مهناز_روحانی