#چالش_صدروزه_وبلاگنویسی
روز هفتاد و هفتم
روز سیزدهم
تمرین امروز به زهرای شمالیه😍
صحنهای بنویسید از خواهری که چند برادر دارد که با هم قول و قرار کردند که در طول هفته پیش مادرشان بمانند اما از یک جایی به بعد هیچکدام از برادرها حاضر نمیشوند.
چه اتفاقی افتاد که دیگر برادرها به خانه مادرشان نمیروند؟
از حس و حال آن خواهر و چیزهایی که در سرش میگذرد هم بنویسید و او را به راهحلی برسانید.
خسته ام از صبح دو شیفت سرکار بودهام و پسرانم از عصر در خانه تنهایند. دلم شور میزند. قرار بود برادرم ساعت شش بیاید و الان هشت و نیم است و از او خبری نیست.
مادرم نگران من و پسرانم است میگوید: دیرت شده برو. محمد میآید.
من دلم رضا نمیدهد که او را تنها بگذارم. هر چه به مبایلشان زنگ زده ام هیچکدام جواب ندادهاند.
خودم نیز نگرانشان شدهام. نکند اتفاقی افتاده باشد؟ چرا هیچکدام جواب نمیدهند؟ لااقل میتوانند پیغام دهند! لااقل حال مادرشان را بپرسند!
به آشپزخانه میروم و شام مادرم را میآورم. شامش را که میخورد باز میگوید: تو برو. حتما میآیند.
من هم کنارش مینشینم به تماشای تلویزیون. که ناگهان گوینده اخبار خبر از فرو ریختن ساختمانی که برادرم رضا آنجاست را میدهد که فروریخته است. مادرم در حال چرت زدن است و متوجه نمیشود.
سریع تلویزیون را خاموش میکنم و به خانه برادر بزرگم محمد زنگ میزنم.
همسرش با صدایی گرفته جواب میدهد تا صدایم را میشنود بلند بلند گریه میکند، تلفن از دستم میافتد.