عرصه سیمرغ«معین پایدار» معانی لغات

عرصه‌ی سیمرغ

By @moeennaamak • April 14, 2020

در محضر یکی از ادیبان ادب‌شناس بودم. وی داشت درباره‌ی چند واژه توضیح می‌داد که لابه‌لای آن سخن‌های نغز، یک سخن نقض شنیدم. آن والاادب‌دان، واژه‌ی «سُهروَرد» را به‌طرزی غریب بازشکافت و ریشه‌ای از آن به‌ دست داد که با آموخته‌ها و دانسته‌هایم ناکوک می‌نمود. حال، یا به حافظه‌اش توکل کرد و آن‌چه گفت از خاطرش سر برآورد یا به سوادش غرّه شد و در شناخت ریشه‌ی آن واژه اجتهاد کرد، و به‌هرروی چنین گفت که «سهر» همان «شهر» است و «وَرد» همان «گُل» است، و بنابراین سهرورد به‌معنای «شهرِ گُل» است.

از این کلام به شگفت آمدم، اما هیچ نگفتم؛ چون با این‌که از بابت صحت و سَندیتِ تصورم مطمئن بودم، هیئت و هیبتِ علمیِ آن ادیبِ بلندپایه به‌ شکّم انداخت و من را واداشت تا به فرهنگ‌نامه‌های ریشه‌شناختی و درس‌نامه‌های زبان‌شناختی رجوع بکنم. چنین کردم و چنان نیافتم. آری، همه‌ی منابع و مراجع از سویی، گفته‌ی آن ادب‌دان را رد می‌کردند و از دیگرسو، انگاره‌ام را تأیید می‌کردند. او با وجود شخصیت عالمانه، در این عرصه کاملاً عامیانه گام گذاشته بود و این‌چنین رسوایی به ‌بار آورده بود. اکنون باهم به واکاوی ریشه‌ی واژه‌ی «سهرورد» می‌پردازیم و علت خطای آن وجودِ مسعود را وامی‌کاویم:

«سهر» در فارسیِ میانه، همان «سرخ» در فارسیِ نو است. در زبان‌شناسیِ تاریخی به دو گونه‌ فرایند واجی اشاره شده است که ما را در درک چه‌گونگیِ دگرگشتِ این واژه از «سهر» به «سرخ» بس راه‌نماست:

۱. اختلاف تلفظ میانِ گویش‌های فلات ایران موجب شده است که برخی واژه‌ها در فارسی نو، با دو صورت تلفظی به‌ کار روند. صورت‌های تلفظیِ «خور، هور» و «خشک، هشک» به همین سبب نمودار شده‌اند. تبدیل‌شدن «ه» در «سهر» به «خ» در «سرخ» نیز از همین قِسم است. البته قدمت این اختلاف بسیار بیش‌تر است و به ایرانی باستان می‌رسد:

ـ فارسی: x- > ایرانی باستان: -h (آغازی، پیش از u/ū) (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: هشتادویک).

ـ فارسی: x- > ایرانی باستان: – hv (آغازی) (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: هشتادودو).

ـ فارسی: x- > ایرانی باستان: – hv (میانی) (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: هشتادودو).

و به‌طور دقیق‌تر:

ـ فارسی: -hr > ایرانی باستان: -xr

فارسی: suhra مِری، سُهره > ایرانی باستان: *suxraka > *suxra سُرخ. (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: یک‌صدوبیست‌وهشت).

چند نمونه از تبدیل‌شدنِ h به x:

در برخی واژه‌های فارسی میانه، دو صامت جابه‌جا می‌شوند و به‌صورت مقلوب به فارسی نو می‌رسند. از این شمار واژه‌ها می‌توان به تقابل «برف، وَفر» و «ژرف، زُفر» در فارسی میانه، و نیز تقابل صورت‌های معیار و نامعیارِ «قفل، قلف» و «کبریت، کربیت» در فارسی معاصر اشاره کرد. در ادامه، نمونه‌های فرایند قلب را در فارسی و ایرانی باستان می‌بینید:

ـ فارسی: -rx (پایانی) > ایرانی باستان: xr (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: یک‌صدوپنج):

فارسی: čarx چرخ > ایرانی باستان: *čaxra- (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: یک‌صدوپنج).

ـ فارسی: -rf (پایانی) > ایرانی باستان: fr (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: یک‌صدوپنج):

فارسی: barf برف > ایرانی باستان: *vafra- (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: یک‌صدوپنج).

ـ فارسی: rs > ایرانی باستان: sr (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: یک‌صدوشش):

فارسی: ars اَرس، اشک > ایرانی باستان: *asru- (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: یک‌صدوشش).

ـ فارسی: rm > ایرانی باستان: mr (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: یک‌صد و شش):

فارسی: narm نَرم > ایرانی باستان: *namra- (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: یک‌صدوشش).

ـ فارسی: rz > ایرانی باستان: zr (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: یک‌صدوهفت):

فارسی: gurz اَرس، اشک > ایرانی باستان: *vazra- (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: یک‌صدوهفت).

واژه‌ی «وَرد» نیز هم‌چنان‌که آن ادیب فرمود، به‌معنای «گُل» است. واژه‌های «وَرد» و «گُل» دراصل، دو واژ از یک‌ ریشه‌اند؛ بدین معنی که هردو از ریشه‌ی vard گرفته شده‌اند، ولی در طی زمان به دو صورتِ تلفظی درآمده‌اند. «وَرد» که به صورت‌های *vṛda در ایرانی باستان،  w’r[wār] در پارتی، wrδ در سُغدی، vala در سَکایی و cδwr در خوارزمی دیده می‌شود، در فارسیِ میانه به‌صورت‌های vard و gul، و در فارسیِ نو به‌صورتِ «گُل» به ‌کار رفته است. (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: ۲۴۲۶)

ریشه‌ی vard اساساً به‌معنای «بالیدن» است. این ریشه خود از لفظ هندواروپاییِ *ṷеrdh گرفته شده است و در زبان‌های سنسکریت و اوستایی به‌ترتیب به‌صورت‌های vṛdh (várdhati) و varǝd در معناهای «بالیدن» و «بالاندن» و نیز در فارسی میانه و فارسی میانه‌ی تُرفانی به‌ترتیب به صورت‌های wālīdan و w’r [vār] در معناهای «بالیدن» و «شادی‌کردن» به ‌چشم می‌خورَد. (حسن‌دوست، ۱۳۹۳: ۳۹۳)

اینک با آگاهی از معنا و ریشه‌ی اجزای «سهرورد» و نیز با توجه‌ به ساخت‌های واژگانی در زبان فارسیِ نو، می‌توان چنین نتیجه گرفت که برخلاف انگاشتِ آن ادب‌شناسِ گران‌سنگ، این واژه ترکیبِ اضافی نیست، بلکه ترکیبِ مقلوب است؛ بنابراین می‌توانیم آن را در فارسی نوی معاصر، «سرخ‌گل» یا همان «گلِ سرخ» بدانیم و بخوانیم.

این داستان را تعریف کردم و این توضیح را نوشتم تا نشان بدهم کندوکاو در معنای واژه‌ها و به‌ویژه اِثباتِ ریشه‌ی آن‌ها چه‌قدر خاطر‌گداز و پُردست‌انداز است. به‌گمان من، در کل، دو گونه فعالیت ریشه‌شناسانه داریم: یکی همین گونه‌ای است که من در این یادداشت انجام داده‌ام: چند قاعده را قبلاً آموخته‌ام و چند منبع را ورانداز کرده‌ام و این یادداشت را نگاشته‌ام. این‌قبیل ریشه‌شناسی کاری ندارد و از این بابت چندان هنری نمی‌خواهد.

اما گونه‌ی دیگری از ریشه‌شناسی هم هست که شخص در آن اجتهاد می‌کند و چیزی بر آن می‌افزاید. در این گونه از ریشه‌شناسی، ریشه‌شناس باید یک زبان‌دانِ زبان‌شناسِ تمام‌عیار باشد؛ یعنی هم باید بر زبان‌های دیرین چیره باشد، هم باید بر قاعده‌های واجی و واژی و نحوی و معنایی احاطه داشته باشد. این‌جا دیگر صِرفِ ادیب و ادب‌دان و ادب‌شناس بودن کارساز نیست. این نوع ریشه‌شناسی حقیقتاً عرصه‌ی سیمرغ است.

ادب‌ورزی بسیار خوب و مطلوب است؛ ولی شمار بسیاری مانند آن ادیب گران‌مایه گمان می‌برند چون در ادبیات خبره‌اند، قادرند به هر کنج دنج زبان سر برند و در آن اجتهاد کنند. در نگاه نخست هم این انگاره ناراست نیست؛ اما شاید با این مثال دُژی و کَژی‌اش نمایان گردد:

ادب‌دان مانند شهروندی است که  در شهرش سال‌ها گشته است و متربه‌مترش را گز کرده است؛ در هر کجایش بخواهد گام می‌گذارد و بر هر خیابان و کوی و برزنش اِشراف تام دارد. چنین شهروندی آیا شهرش را خوب نمی‌شناسد؟ ظاهراً که می‌شناسد! اما آن‌چه از شهرش می‌داند در قیاس با آن‌چه باید بداند ناچیز است. مثلاً اگر از او مختصات جغرافیایی شهرش را بپرسند یا اگر از او رسم نقشه‌ی شهرش را بخواهند یا اگر از او مساحت و جمعیت و موقعیت شهرش در مقایسه با دیگر شهرها را طلب کنند، در اجابتِ همه‌ درمی‌ماند.

ادب‌شناس هم در زمینه‌ی زبان چنین وضعی دارد. سروده‌ها و نوشته‌های نویسندگان و سرایندگانِ فارسیِ نو را خوب می‌خواند و نیک می‌داند؛ ولی وقتی سخن از زبان‌‌های زمان‌های کهن‌تر به‌ میان می‌آید، اندوخته و آموخته‌ای در چنته ندارد، و اگر لجاج ورزد و در آن حیطه هم وارد شود، عاقبت فضاحت به ‌بار می‌آورد. البته باز هم تأکید می‌کنم که مقصود از ورود به حیطه‌ی زبان‌های کهن‌، ورودِ اجتهادگرانه است، نه ورودِ دانش‌جویانه؛ وگرنه جویش و پویش در زبان‌ها آن هم با روند و سازند علمی، برای همه به‌ویژه ادیب بسیار هم روا و شایا است.

این‌که روی ادیب و ادب‌دان و ادب‌شناس انگشت نهاده‌ام دو دلیل دارد: یکی این‌که ایده‌ی نوشتنِ این یادداشت را نخست، سخنِ نادرستِ یک ادیب در ذهنم انداخت، و دیگر آن‌که این‌قبیل ریشه‌شناسی‌های ظاهراً عالمانه‌ و باطناً عامیانه را اغلبْ از گفت و نوشتِ همین گروه شنیده و خوانده‌ام. حتی آنان که به ریشه‌شناسی عامیانه دست می‌زنند، ولی اهلِ‌ادب تلقی نمی‌شوند، با تکیه بر اندک‌‌دانش ادبی‌شان چنین می‌کنند؛ وگرنه ادب‌‌شناس آگاه و خوش‌فکر و نکته‌سنج را باید ارج نهاد و در زمینه‌های متناسب با مهارتش از وی بهره گرفت.

در این‌ دوران که مطالعات زبان آن‌به‌آن مدرن‌تر می‌شود، احتیاط در اظهاراتْ دیگر فقط شرط عقل نیست، بلکه شرط حفظِ آبرو است. کافی است خطایی از این دست مرتکب شویم تا عِرض خود ببریم. بااین‌حال گاه ‌و بی‌گاه می‌بینم و می‌شنوم گفته‌ها و نوشته‌های این‌چنینی را که بی‌پروا و رسماً و علناً منتشر می‌شوند و عجب آن‌که با اِقبال عموم هم مواجه می‌گردند. اما ماه همیشه پشت ابر نمی‌مانَد. سرانجام، استنباط‌های کِهْ‌مایه و استدلال‌های بی‌پایه عیان می‌شوند و سخن‌های راست و درست هویدا می‌گردند.

مخاطره‌آمیزیِ عرصه‌ی ریشه‌شناسیِ عالمانه زمانی ملموس‌تر می‌شود که درمی‌یابیم واژه‌های نسبتاً هم‌آوا و نسبتاً هم‌معنا در دو زبانی که هر دو از یک خانواده‌ی زبانی‌اند، با یک‌دیگر هم‌ریشه نیستند. یک نمونه‌اش «بَد» در فارسی و «bad» در انگلیسی است که باوجود شباهت بسیار در تلفظ و معنا، از دو ریشه‌ی جداگانه‌اند. در پاراگراف زیر به این مورد و نیز چند واژه‌ی دیگری هم که در ‌آوا و معنا با واژه‌های انگلیسی بسیار مشابهت دارند اما از یک ریشه نیستند اشاره شده است:

پیوست: چند نمونه از تبدیل w و wa و wi و wu در پهلوی به g و gu و ga و gi در فارسی نو:

جهت تکمیل مقاله به کانال تلگرامی معین نامک که درآغاز پست هست مراجعه نمایید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *