عشق از دیدگاه اریک فروم
روانشناس بزرگ آلمانی اریک فروم عشق را نیروی فعال بشری میداند. نیرویی که موانع بین انسانها را میشکند و آنها را به هم پیوند میدهد و باعث چیرگی انسان بر احساس جدایی و انزوا میشود و در عین حال به او این امکان را میدهد که خودش و همسازی شخصیتش را حفظ کند. عاشق و معشوق یکی میشوند و در عین حال از هم جدا میمانند.
اریک فروم از جمله کسانی است که در زمینه عشق و مطالعه علتها و روانشناسی آن فعالیت بسیاری نموده است. تا جایی که یکی از قدرتمندترین و بهترین تئوریهای روانشناسی را در مورد عشق مطرح میکند.
اریک به وضوح عشق ورزیدن را یک هنر میداند و میگوید:
” اولین قدم این است بدانیم که عشق ورزیدن یک هنر است، همانطور که زیستن هنر است. علت اینکه میگویند در عالم عشق هیچ نکته آموختنی وجود ندارد این است که مردم گمان میکنند که مشکل عشق مشکل معشوق است و نه مشکل استعداد. مردم دوست داشتن را ساده میانگارند و برآنند که مسأله تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب یا محبوب دیگران بودن است. هیچ فعالیتی، هیچ کار مهمی وجود ندارد که مانند عشق با چنین امیدها و آرزوهای فراوان شروع شود و بدین سان به شکست بینجامد. اگر ما بتوانیم یاد بگیریم که چگونه میتوان عشق ورزید، باید همان راهی را انتخاب کنیم که برای آموختن هر هنر دیگری چون موسیقی، نقاشی، نجاری، یا هنر طبابت یا مهندسی بدان نیازمندیم “.
عناصر عشق
اریک فروم در کتاب انسان برای خویشتن عشق را ترکیبی از چهار عنصر می داند :
1- توجه
2- مسئولیت
3- احترام
4- معرفت
توجه
عاشق از نگاه فروم ابتدا به معنای توجه به فرد مقابل است . اینکه به او بیشتر از دیگرانی که در کنار ما هستند توجه کنیم .
عشق ورزیدن به کسی ، نشانه احساس توجه و مسئولیت به زندگی آن شخص چه از نظر فیزیکی و چه از لحاظ رشد و تکامل کلیه نیروهای انسانی وی می باشد .
مسئولیت
مسئولیت به معنای این است که در برابر او احساس مسئولیت کرده و کاری نکنیم کخ او و آینده او به خطر بیندازیم . همچنین در جهت مثبت کارهایی را انجام دهیم که منجر به شکل گیری بهترین آینده برای او شود .
عشق ورزی با منفعل بودن و تماشاگر زندگی معشوق بودن سازگار نیست ، بلکه مستلزم رنج کشیدن و احساس توجه و مسئولیت در راه رشد و تکامل اوست .
احترام
منظور از احترام به معشوق احترام به فردیت و علایق اوست و پذیرفتن او به صورتی که هست و علاقه به رشد و شکوفایی او . اگر احترام در عشق وجود نداشته باشد ، احساس مسئولیت به آسانی به سلطه جویی و میل به تملک دیگری سقوط می کند .
ریشه لاتین احترام از دیدن گرفته شده است که معشوق را همانطور که هست ببینیم و بپذیریم .
دانش و معرفت
دانش که زاده عشق است یعنی نفوذ به اعماق روح و روان معشوق و شناخت او و آگاهی از انگیزه ها و احساسات درونی و واقعی او و علایق واقعی اوست .
فروم می خواهد بگوید دانش واقعی به معشوق هنگامی میسر می شود که انسان بتواند خود خواهی را قربانی کند تا فاصله بین عاشق و معشوق از میان برداشته شود و امکان یکی شدن آنها فراهم گردد .
این چهار عنصر کاملا لازم و ملزوم هم هستند و نمی توان در برابر فردی مسئولیت پذیر بود اما او را نشناخت یا به او احترام نگذاشت . اگر احساسات متعادل نشوند علاقه ما به معشوق برای او زندانی خواهد ساخت یا منجر به سلطه طلبی ما خواهد شد و یا اینکه او را هر روز و هر روز محدود تر می کنیم .
فروم دلسوزی در راه عشق و رنج ناشی از آن را از عناصر اساسی عشق می شمارد . دلسوزی جنبه دیگری از عشق را به دنبال دارد و آن احساس مسئولیت است ، انسان می خواهد از شهم فعل پذیرانه خود فراتر رود ، طبیعی ترین و آسان ترین آنها دلسوزی و عشق مادر به مخلوق خویش (فرزند) است ، اگر قبول کنیم که عشق به خود و دیگران در اصل پیوند دهنده اند ، خودخواهی را که فاقد دلسوزی به دیگران است را چگونه می توان توجیه کرد .
ابعاد عشق از نظر اریک فروم
عشق با دو چیز شناخته می شود :
1) عمق ارتباط متقابل
2) شادی
هر گاه رابطه یا حسی را دیدیم که از این دو خالی است ، نام عشق را باید از آن باز پس بگیریم . باز هم بحث بر ارزش گذاری و بی اهمیت شمردن رابطه های متنوع انسانی نیست . طیفی از کشش ها یک زن و مرد را به هم نزدیک می کند ، دوستی ، محبت ، مهر ورزی ، جاذبه های روحانی ، جاذبه های جسمانی ، و … هزار جور نام دیگر را می توان برای هر یک از این کشش ها پیدا کرد ، اما یکی و تنها یکی عشق نام دارد .
1) عمق ارتباط متقابل
اریک فروم معتقد است که نشانه های شاخص در عمق ارتباط متقابل در سه کلمه هستند :
الف) عمق
عشق نیلوفرانه بر سطح آب زندگی نمی کند ، عشق شاه ماهی آب های عمیق است . در نتیجه عشق متعلق به انسان رشد یافته است . انسانی که هم خود عمیق است و هم توان درک عمق طرف مقابل را دارد . عشق ، بازی کودکانه نیست هر چند دنیای کودکانه ای دارد ! به ملکوت آسمان ها دست نمی یابید ، مگر آن که کودک گردید . و عشق راهیابی به ملکوت انسانی است و روح کودکانه می خواهد و چه کسی است که نداند دریافت های ناخودآگاه کودکانه از دنیا ، عمیق ترین دریافت ها هستند و عشق پرورش همین روح کودکانه در بزرگسالی است که کودکانگی را در اعماق جانش حفظ کرده است .
ب) ارتباط
ارتباط عنصر محوری عشق و بستر آن است . بدون ارتباط عشقی حادث نخواهد شد . عشق ثمره برخوردهاست نه اجتناب از آنها . آنانی که برای فرار از بحث و جدل و احیانا دعوا ، دور گفتگو را خط می کشند و در ارتباط را می بندند تا به قول خودشان ” عشق ” را پاس بدارند ، ناآگاهانه تیشه به ریشه حس درونی شان می زنند . عشق حس انسانی است و انسان بی ارتباط اوصلا انسان نیست ! از سوی دیگر کاوش عمق هر انسانی تنها به مدد ارتباط ممکن است .
ج) متقابل
عشق محصول رابطه ای دوسویه است . “عشق یک سویه” اصولا مفهومی به این عنوان وجود ندارد .
2- شادی
شادی یعنی احساس رضایت ، رضایت از اینکه این جا هستم و در این هوا نفس می کشم و بر این زمین راه می روم و می خوابم و بر می خیزم و اندیشه می کنم و با تمام وجو.د طعم زندگی را حس می کنم .
این شادی عمیق است چون برخاسته از رابطه ای عمیق و حسی عمیق است . به عبارت بهتر عشق لبخندی مداوم است نه قهقه ای ناگهان ! … شادی عشق حرارتی زندگی زندگی بخش و آرامش دهنده است نه تبی سوزان و دامن گیر … چرا که حاصل شناختی آهسته و پیوسته است .
انواع عشق از دیدگاه فروم
اریک فروم در کتاب عشق ورزیدن خود در باب نظریه عشق برای انواع عشق تمایز قائل می شود، که عبارتند از:
1-عشق پاسخی به مساله وجود انسان
2-عشق پدر و مادر و فرزند
3-معشوق ها (الف:عشق برادرانه، ب:عشق مادرانه، پ:عشق جنسی، ت:عشق به خود، ث:عشق به خدا)
از نظر وی عشق فعال بودن است، نه فعل پذیری؛ پایداری است نه اسارت. به طور کلی خصیصه ی فعال عشق را می توان چنین بیان کرد که عشق در درجه اول نثار کردن است نه گرفتن. گذشته از عنصر نثار کردن، خصیصه ی فعال عشق متضمن عناصر اساسی دیگری است که همه در جلوه های گوناگون عشق مشترک اند. که عبارتند از: دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی.
عشق برادرانه
اساسی ترین نوع عشق که زمینه همه عشق های دیگر را تشکیل می دهد، عشق برادرانه است. منظور از عشق برادرانه همان احساس مسئولیت ، دلسوزی، احترام و شناختن همه انسانها و آرزوی بهتر کردن زندگی دیگران است.
در عشق برادرانه احساس پیوند با همه انسانها وجود دارد. احساس همدردی مشترک و احساس انسان با همه یگانگی. عشق برادرانه بر این احساس مبتنی است که ما همه یکی هستیم. اختلاف ذوق، هوش، و دانش در مقابل هویت مشترک انسانی که به همه افراد عمومیت دارد، اختلافی ناچیز به شمار می رود.
اگر فقط ظواهر انسانها را در نظر بگیریم تنها تفاوتها، یعنی چیزهایی را خواهیم دید که ما را از هم جدا میکنند. ولی اگر به درون انسانها راه یابیم این هویت مشترک انسانی را خواهیم یافت. این پیوستگی از درون به درون – به جای پیوستگی از ظاهر به ظاهر- پیوستگی مرکزی است.
عشق برادرانه عشق افراد برابر است. ناتوانی حالتی گذراست. توانایی ایستادن و با پاهای خود راه رفتن در انسانها مشترک است و دائمی. با وجود این عشق به ناتوانان ، عشق به فقرا و بیگانگان شروع عشق برادرانه است. گوشت و خون خود را دوست داشتن کار فوق العاده ای نیست. حیوانات نیز بچه های خود را دوست دارند. شخص ناتوان نیز ارباب خود را دوست دارد…… فقط در کسانی که نفع و قصدی وجود ندارد، شکفتن عشق آغاز می شود.
عشق مادرانه
عشق مادرانه قبول بدون بدون قید و شرط زندگی کودک و احتیاجات اوست.
قبول زندگی کودک دارای دو جنبه است :
1- یکی توجه و مسئولیتی است که صد در صد برای رشد و حیات کودک لازم است.
2- دیگری رویه ای است که در کودک عشق به زندگی ایجاد میکند و در او این احساس را ایجاد می کند که با خود بگوید زنده بودن چه خوب چیزی است. یعنی در نهاد کودک نه تنها آرزوی زنده ماندن بلکه عشق به زندگی را القا می کند.
روابط مادر و فرزند، به خلاف عشق برادرانه و عشق زن و مرد که عشق برابرهاست، به سبب ماهیت خاصی که دارد ، مبتنی بر نابرابری است. یکی به همه یاری ها نیاز دارد و دیگری همه آن یاریها را فراهم می آورد. به همین سبب خاصیت نوع پرستانه و فداکارانه است که عشق مادرانه بالاترین نوع عشقها و مقدسترین پیوندهای عاطفی نامیده شده است.
گذشته از این،چنین بنظر میرسد که کمال عشق مادرانه تنها در عشق به نوزاد نیست، بلکه کودکی که رشد می کند و بزرگ می شود هم در عشق او هست.در واقع عده کثیری از از مادران کودکانشان را تا وقتی دوست دارند که کوچکند و تمام و کمال به وجود مادر بستگی دارند.
بیشتر زنان خواهان کودکند و از نوزاد خود لذت می برند و مشتاقانه از او توجه می کنند. به نظر می رسد این رویه نسبت به عشق تا حدی غریزی است و در حیوانات ماده نیز مانند انسان یافت می شود. شک نیست که عوامل روانی انسانی نیز به پیدایش عشق مادرانه کمک می کنند.
یکی از آنها را در عنصر خودفریفتگی عشق مادرانه می توان یافت. تا وقتی که نوزاد هنوز قسمتی از وجود مادر است، عشق او و شیفتگی دیوانه وارش به فرزند به منزله لذتی است که خود فریفتگی او را ارضا می کند. انگیزه دیگر آن ممکن است در آرزوی قدرت طلبی و تملک مادر نهفته باشد. کودک از آنجا که زبون است و کاملا تحت اراده مادر به سر می برد می تواند موضوعی طبیعی برای اقناع میل به تسلط و تملک در مادر باشد.
احتمالا این انگیزه ها با وجود فراوانی ، اهمیت و عمومیتشان از نیازی که آن را می توان نیاز به تفوق نامید، کمتر است. این احتیاج به تفوق یکی از اساسی ترین احتیاجات بشر است، که از خود آگاهی او سرچشمه می گیرد، زیرا او به سهمی که به عنوان یک مخلوق بازی می کند قانع نیست. او احتیاج دارد که خود را خالق بداند و از سهم فعل پذیرانه خود به عنوان یک مخلوق بالاتر رود. برای رسیدن به چنین رضایتی راههای فراوان وجود دارد ، طبیعی ترین و آسانترین آنها دلسوزی و عشق مادر به مخلوق خویش است.
او به وسیله کودک شیر خواره نیاز به تفوق را در خود سیراب می کند.عشق مادر به فرزند ، زندگی خود او را مهم و پر معنی می سازد.ولی کودک باید رشد کند.او باید از زهدان مادر بیرون آید ، و روزی نیز از شیر پستان او بی نیاز شود ، و سر انجام باید انسانی به کلی مجزا بشود.
جوهر واقعی عشق مادرانه توجه مادر به رشد کودک است. و این یعنی تمنای جدایی کودک از خود. در اینجا تفاوت اساسی عشق مادرانه با عشق زن و مرد آشکار می شود. در عشق زن و مرد دو نفر که جدا بودند یکی می شوند. در عشق مادرانه دو موجود که یکی بودند جدا می شوند.
مادر تنها نباید این جدایی را تحمل کند بلکه باید آرزومند آن باشد و به حصول آن کمک کند.فقط در اینجاست که عشق مادرانه به صورت تکلیفی خطیر جلوه میکند ، زیرا احتیاج به فداکاری دارد ، نیاز به این دارد که بتوان همه چیز را نثار کرد ، بدون اینکه توقع چیزی جز خوشبختی کودک در میان باشد.
همینجاست که اکثر مادران در عشق مادرانه خود شکست می خورند. مادر خود شیفته ، سلطه جو ، و تصاحب کننده عشق تا زمانی که کودکش کوچک است، می تواند در عشق مادرانه خود موفق باشد. تنها مادری که واقعا عاشق است ، مادری که برایش نثار کردن لذت بخش تر از دریافت کردن است، مادری که بنیاد هستی اش متین و استوار است، حتی هنگامی که فرزندش در راه جدایی از مادر گام بر میدارد، باز هم می تواند فرزندش را دوست بدارد.
عشق مادرانه نسبت به کودکی که در حال رشد است ، عشقی که چیزی برای عاشق نمی خواهد، شاید دشوارترین صورت عشق باشد. و از آنجا که مادر می تواند به آسانی عاشق نوزاد خود باشد فریبکارترین عشقهاست. اما درست به سبب همین دشواری است که زن فقط وقتی می تواند واقعا دوستدار کودکش باشد که بتواند عشق بورزد، وقتی که بتواند همسرش، کودکان دیگر، بیگانگان و همه انسانها را دوست بدارد. زنی که فاقد توانایی مهر ورزیدن است، فقط می تواند کودکش را تا وقتی کوچک است دوست بدارد و هرگز قادر نیست یک مادر واقعا دوستدار باشد. بهترین محک توانائی عشق ورزیدن این است که مادر بتواند جدای را با اشتیاق تحمل کند و حتی بعد از جدایی نیز در عشق خود پایدار بماند.
عشق پدرانه
طبیعت عشق پدرانه این است که دستور بدهد، اصول و قوانین را طرح کند، عشق او به پسرش متناسب با درجه اطاعت پسر از این دستورهاست. او آن پسری را بیشتر دوست دارد که به خودش مانندتر است و بهتر فرمان می برد. تساوی برادران (که در عشق مادرانه مطرح بود) جای خود را به رقابت و کوشش دوجانبه می دهد.
عشق جنسی
عشق برادرانه و مادرانه یک صفت مشترک دارند که به یک نفر محدود نمی شوند. اگر من برادرم را دوست دارم، تمام برادرهایم را دوست دارم. اگر کودکم را دوست دارم ، تمام کودکانم را دوست دارم. اما عشق جنسی درست بر خلاف این است. این عشق شوق فراوان به آمیزش کامل است به منظور حصول وصل با فردی دیگر. ماهیت این عشق طوری است که فقط به یک نفر محدود می شود. و عمومی نیست و چه بسا که فریبکارترین عشق است.
در وهله اول این عشق با احساس شدید گرفتار عشق شدن ، یعنی فرو ریختن ناگهانی مانعی که تا آن لحظه بین دو بیگانه وجود داشته است اشتباه می شود.ولی این احساس دلبستگی ناگهانی طبیعتا عمرش کوتاه است. بعد از اینکه بیگانه ای از نزدیک شناخته می شود، دیگر حجابی باقی نمی ماند، دیگر هیچ نوع نزدیکی ناگهانی در کار نیست که برای تا برای رسیدن به آن کوشش شود.
معشوق را به اندازه خودمان می شناسیم. یا شاید بهتر بگوییم او را مانند خودمان کم می شناسیم، اگر تجربه ما از معشوق عمق بیشتری داشت، اگر می توانستیم بی انتها بودن شخصیت او را درک کنیم، هرگز او تا این حد شناخته شده جلوه نمی کرد – , و معجزه چیره شدن بر موانع هر روز از نو اتفاق می افتاد.ولی برای اکثر مردم هستی خود انسان و و هستی دیگران به زودی کشف می شود و پایان می پذیرد. برای آنان صمیمیت مقدمتا از طریق تماسهای جنسی برقرار می شود . چون آنان جدائی را در درجه اول تنها یک جدائی جسمی می انگارند ، وصل جسمانی برایشان به منزله غلبه بر جدائی است .
علاوه بر این عوامل دیگری نیز هست که برای بسیاری از مردم وسیله غلبه بر جدایی است. در باره زندگی شخصی خود ، امیدها و اضطرابهای خود صحبت کردن ، جنبه های بچه گانه خود را نشان دادن ، برقرار کردن یک علاقه مشترک در مقابل دنیا – همه اینها برای اکثر مردم به منزله غلبه بر جدایی است. آنان حتی ابراز خشم ، تنفر و فقدان کامل منع را نیز دلیل بر صمیمیت می دانند ، علاقه های انحرافی که معمولا بین زنان و شوهران وجود دارد به خوبی این مسئله را بیان می کند .
آنان فقط در بستر یا وقتی که دریچه های تنفر و خشم خود را متقابلا به روی هم باز می کنند ، به نظر یکدل می رسند .ولی همه این نزدیکیها با گذشت زمان کاهش می یابد. در نتیجه انسان هوس می کند به جستجوی عشقی دیگر یا شخصی تازه و بیگانه ای تازه برود. باز این بیگانه تبدیل به آشنا می شود و باز تجربه ی گرفتاری عشق شدید و شور انگیز است ، و باز کم کم از شدتش کاسته می شود ، و به تدریج در آرزوی یک تمنای جدید – یک عشق تازه دیگر ، از بین می رود و همیشه با همان خیال واهی که عشق تازه با عشقهای قبلی فرق خواهد داشت. جنبه های فریبنده شهوت جنسی این پندار را تقویت می کند.
هدف خواهش های جنسی آمیزش است و این خواهشها به هیچ عنوان فقط یک اشتهای جسمی یا تسکین یک تنش دردناک نیست . ولی به همان اندازه که عشق می تواند خواهشهای جنسی را برانگیزد ، بسیاری از چیزهای دیگر مانند ترس از تنهایی ، علاقه شدید به غلبه کردن یا مغلوب شدن، یاوگی ، شهوت آزار رساندن ، و حتی منهدم کردن هم ممکن است آن خواهشها را بر انگیزد. ظاهرا ممکن است خواهش های جنسی به آسانی با انواع هیجانهای شدید ، که عشق فقط یکی از آنهاست ، بیامیزد و به وسیله آنها برانگیخته شود. منتها ، چون تمایلات جنسی در نفس اکثر مردم در کنار عشق قرار دارد ،آنان اشتباها به این نتیجه میرسند که فقط وقتی عاشقند از نظر جسمی همدیگر را بخواهند .
عشق می تواند الهام دهنده میل به وصل جنسی باشد، در این حالت ارتباط جسمی فاقد هرگونه آزمندی , آرزوی غلبه کردن یا مغلوب شدن است، بلکه بر عکس با لطف و نرمش آمیخته است. جاذبه جنسی برای مدت کوتاهی پنداری از وصل خلق می کند، ولی این پیوند اگر با عشق توام نباشد ، دو بیگانه را به اندازه قبل از آشنایی جدا نگه می دارد. گاهی در آنها ایجاد شرم می کند و گاه حتی باعث می شودآن دو نفر از هم متنفر شوند زیرا وقتی که پندار زائل می شود ، هر دو بیگانگی خود را به مراتب آشکار تر از قبل احساس می کنند .
در عشق جنسی نوعی کیفیت انحصاری وجود دارد که عشق برادرانه و مادرانه فاقد آنند. این کیفیت انحصاری عشق زن و مرد بحث دیگری را بر می انگیزد. اکثرا انحصار طلبی عشق زن و مرد اشتباها به معنی میل به تملک تلقی می شود . چه بسیارند زوجهای جوانی که عاشق همدیگرند ولی در دلشان عشقی برای دیگران نیست. عشق آنان در حقیقت یک خودپسندی دو نفره است. آنان دو شخص اند که خود را در یکدیگر می بینند، و مشکل جدایی را بوسیله بسط یک فرد به دو فرد حل می کنند.
آنان از احساس غلبه بر جدایی بهره ورند ولی چون از دیگر انسانها جدا هستند، از یکدیگر نیز جدا می مانند و نسبت به خود بیگانه می شوند، احساس یگانگی آنان پنداری بیش نیست. عشق زن و مرد انحصاری است ولی آدمی در وجود دیگری همه مردم – همه چیزهای زنده- را دوست می دارد. این عشق فقط از آن جهت انحصاری است که من فقط با یک نفر می توانم بطور کامل و با هیجان در آمیزم.عشق جنسی ، اگر عشق باشد ، یک مقدمه دارد و آن این است که من با گوهر وجودم عشق می ورزم – و دیگری را در گوهر وجودی خودش می آزمایم .
در عشق زن و مرد یک عامل مهم نادیده انگاشته می شود و آن اراده است. عاشق کسی بودن تنها یک احساس شدید نیست بلکه تصمیم است، قضاوت است، قول است. اگر عشق فقط یک احساس می بود دیگر پایداری در این قول که همدیگر را تا ابد دوست خواهیم داشت، مفهوم پیدا نمیکرد. ممکن است با این اندیشه ها آدمی به این نتیجه برسد که عشق منحصرا یک عمل ارادی و نوعی تعهد است و اساسا اهمیت ندارد که طرف مقابل چه کسی باشد ……… با وجود این هر یک از ما ماهیتی یگانه و بی همتاست لذا همانگونه که می توانیم به همه برادرانه عشق بورزیم، به همان ترتیب هم عشق جنسی مستلزم عناصری کاملا فردی است که فقط در بعضی از مردم وجود دارد و نه در همه مردم.
عشق به خود
اینکه می گویند عشق به خود مغایر با عشق به دیگران است سفسطه ای بیش نیست. خودخواهی و عشق به خود نه تنها یکی نیستند بلکه ضد یکدیگرند. این درست است که آدمهای خودخواه توانایی مهرورزیدن ندارند، ولی این نیز درست است که آنان قادر نیستند خودشان را هم دوست بدارند.
اگر این فضیلت است که همسایه ام را دوست بدارم، این هم باید فضیلت باشد – نه زشتکاری- که خود را دوست داشته باشم، چرا که من هم یک انسانم. ……..نه تنها دیگران ، بلکه خود ما هدف احساسها و رویه های خودمان قرار می گیریم، رویه ما نسبت به دیگران و نسبت به خودمان نه تنها متباین نیستند بلکه اساسا پیوند دهنده اند. همیشه در همه کسانی که قادرند دیگران را دوست بدارند، نوعی عشق به خود نیز وجود دارد…….یک عشق اصیل بیانی از باروری است و دلسوزی، احترام، حس مسئولیت و دانایی نیز از آن مستفاد می شود. عشق کوشش فعال برای بسط خوشبختی معشوق است که از استعداد ما برای عشق ورزیدن سرچشمه می گیرد.
عشق به خود با خودخواهی فرق دارد. چون آدمهای خودخواه توانایی مهرورزیدن ندارند، آنها قادر نیستند حتی خودشان را دوست بدارند. اگر تو خود را دوست داری دیگران را نیز مانند خود دوست داری. تا وقتی که دیگری را کمتر از خودت دوست داری، در دوست داشتن خودت هم موفقیت کسب نکرده ای.
عشق به خدا
در عشق دینی هم هدف از رسیدن به وصل، غلبه بر جدایی است. در حقیقت عشق به خدا نیز دارای همان صفات و جنبه های مختلف عشق به انسان است. خدا به منزله برترین ارزش و مطلوبترین خیر است. بنابر این معنی خاص خدا بستگی به این دارد که شخص خیر مطلوبتر را چه می داند. از این رو مفهوم خدا باید با تحلیل ساخت منش شخصی که خدا را می پرستد شروع شود.
خصیصه اساسی تکامل بشر را می توان در رهایی او از طبیعت، از مادر و از قیدهای خون و خاک دانست. در نخستین دوران تاریخ گرچه پیوند آدمی با طبیعت از هم گسسته بود ، باز او خود را به همان قیدهای نخستنین مقید می دانست. احساس می کرد هنوز با دنیای حیوانات و درختان یکی است (تبدیل حیوان به توتم). در مرحله بعدی تکامل، وقتی بشر به کارهای دستی می رسد و تخصص پیدا می کند، مصنوعات خود را تبدیل به خدا میکند (پرستش بتهای گلی یا نقره ای و ..) در مرحله بعدی بشر به خدایان خود شکلهای انسانی می دهد.
به نظر می رسد در این مرحله بشر به اشرف مخلوقات بودن خود پی می برد. در این مرحله ، که مرحله پرستش خدایان انسان نما است ، سیر تکامل در دو جهت طی می شود یکی تکاملی که به جنسیت خدایان اشاره می کند، و دیگری درجه بلوغی را نشان می دهد که انسان کسب می کند. چگونگی عشق به خدا بستگی به اهمیت جنبه مادرسالاری یا پدرسالاری دین دارد. جنبه پدرسالاری یک دین انسان را وا می دارد که خدا را مانند یک پدر دوست بدارد و چنین فرض کند که او عادل و سختگیر است، که تنبیه می کند و پاداش می دهد در جنبه مادرسالاری دین ، من خدا را همانند یک مادر تصور می کنم که همه را در آغوش دارد. من به عشق او ایمان دارم، و مطمئنم که خواه زبون و ناتوان باشم و خواه گنهکار او مرا دوست خواهد داشتو هیچیک از کودکانش را به من ترجیح نخواهد داد و هرچه به سرم بیاید او به دادم خواهد رسید و نجاتم خواهد داد و مرا خواهد بخشید.
با وجود این، اختلاف جنبه عشق مادرانه و پدرانه خدا فقط عاملی است که بوسیله آن می توانیم در مورد ماهیت این عشق تصمیم بگیریم، عامل دیگر درجه کمالی است که خود فرد به آن رسیده است زیرا این امر مسلما در تصور او از خدا و عشق او به خدا موثر است.
در اوایل این دوره تکاملی به خدایی مستبد و حسود بر می خوریم که انسانی را که خود آفریده است، ملک خود می داند و مختار است که با او هرچه دلش می خواهد بکند. در این مرحله از دین است که انسان را از بهشت بیرون می راند تا مبادا از میوه درخت دانش بخورد و خود خدایی شود. این مرحله ای است که در آن خدا تصمیم میگیرد تا نژاد بشر را به وسیله سیل منهدم کند، زیرا آنها هیچیک به استثنای پسر محبوبش نوح، رضایت او را فراهم نمی کنند.
این مرحله ای است که در آن خدا از ابراهیم تقاضا می کند تا یگانه پسر محبوبش ، اسحاق را قربانی کند تا بدین وسیله که نهایت درجه اطاعت است عشق اش را به خدا اثبات کند. این تکامل باز ادامه می یابد و خدا ارا به پدری مهربان مبدل می سازد که با اصولی که خود وضع کرده است خود را مقید ساخته است. اکثریت مردم در تکامل شخصی خود، هنوز به این حالت کودکانه فایق نیامده اند، بنابر این ایمان آنان به خدا به منزله ایمان به پدری یاری دهنده است. سپس از این هم فراتر می رود و خدای پدر به مظهر اصول خودش ، یعنی عدالت ، حقیقت و عشق تغییر شکل می دهد. خدا حقیقت است خدا عدالت است. در این تکامل خدا یک شخص، یک انسان و یک پدر نیست، بلکه در ماورای تعدد پدیده ها مظهر اصل وحدت است.
طبیعتا ضمن تحول خداپرستی از مرحله خدایان دارنده صورتهای انسانی به مرحله یکتاپرستی محض ، در ماهیت عشق به خدا نیز دگرگونی هایی پدید می آید.
انسان واقعا متدین ، اگر پیرو اساس عقیده یکتاپرستی باشد، هرگز برای چیزی دعا نمی کند و از خدا انتظار چیزی ندارد.، عشق او به خدا مانند مهر کودک به پدر یا مادرش نیست، او این فروتنی را بدست آورده است که به نقایص خود پی برد، تا آنجا که می باید چیزی در باره خدا نمی داند. او به اصولی که خدا نماینده آنهاست ایمان دارد. اندیشه او حقیقت و زندگی او عشق و عدالت است. و تمامی زندگی خود را برای آن ارزنده می داند که بدو فرصت دهد تا نیروهای انسانی اش را گسترش دهد. بنابر این عشق به خدا یعنی اشتیاق به کسب توانایی کامل برای دوست داشتن، اشتیاق کامل برای تحقق بخشیدن به چیزهایی در نفس خود که خدا مظهر آنهاست.
عشق بت پرستانه
اگر شخص به مرحله ای نرسیده باشد که احساس هویت و من بودن بکند ، از معشوق خود بتی خواهد ساخت . او یبا قوای خود بیگانه شده است و آنها را در معشوق خود که همانند خیر مطلق می پرستد و تجسم همه عشق همه روشنایی و همه خوشی می داند منعکس می کند . در این وضع او خود را از هر نوع قدرتی محروم می کند و به جای اینکه خود را در معشوق پیدا کند ، در او گم می شود . کیفیت خاص این نوع عشق بت پرستانه این است که در ابتدا فوق العاده شدید و ناگهانی است . گر چه این حالت قاعدتا تجسمی از شدت و عمق عشق باشد ، اما در واقع فقط عطش و یاس بت پرست را توجیه می کند .
عشق واقعی
حصول عشق واقعی فقط زمانی امکان دارد که دو نفر از کانون هستی خود با یکدیگر گفت و شنود کنند ، یعنی هر یک بتواند خود را در کانون هستی دیگری درک و تجربه نماید . بنیاد عشق فقط در همینجاست . عشقی که بدینگونه درک شود ، مبارزه ای دائمی است ، رکود نیست ، بلکه حرکت است ، رشد است و با هم کار کردن است .
حتی اگر بین دو طرف هماهنگی یا تعارض غم یا شادی وجود داشته باشد ، این امر در برابر این حقیقت اساسی که هر دو طرف در کانون هستی خود یکدیگر را درک می کنند و بدون گریختن از خود احساس وصل و وحدت می کنند .
فقط یک چیز وجود عشق را اثبات می کند : عمق ارتباط ، سرزندگی و نشاط هر دو طرف ، این میوه ای است که عشق با آن شناخته می شود .
عشق بیمار گونه
کیفیت اساسی عشق بیمارگونه در این حقیقت اساسی نهفته است که یکی از عشاق یا هر دو هنوز وابسته به پدر یا مادر باقی مانده اند و همان احساس ها و انتظارها و ترس هایی را که زمانی در برابر پدر یا مادر داشته اند ، به بزرگسالی منتقل ساخته اند . این افراد هرگز از وابستگی های کودکانه خود آزاد نشده اند و در بزرگسالی نیز همان تمناهای ناتوانی کودکانه را جستجو می کنند .