#چالش_صدروزه_وبلاگ‌نویسی

روز پنجاه و دوم

روز چهارم با هم بنویسیم

ملیکا اجابتی:

تمرین نوشتن / روز چهارم

توی این تمرین خودتون رو جای یک وسیله یا شی بگذارید. هر چیزی می‌تونه باشه.

برای مثال:

عروسک، صندلی اتوبوس، کوله پشتی، کتانی، تخته کلاس، مبل، مجسمه وسط یک میدان، نیمکتی در پارک و یخچال و دیگر وسایل خونه و….

حالا از دیدگاه اون شی شروع به توصیف محیط و اتفاقات روز بکنید.

بهتره فقط به اون چیزایی که می‌بینیم اکتفا نکنیم و از تمام حواس استفاده کنیم تا توصیف کامل باشه.

می‌تونید از اتفاقات واقعی الهام بگیرید

 

با سرعت و صدای تقه‌اش از دهانه‌اش خارج می‌شوم و داخل چیزی فرو می‌روم که گرم و شور است و قرمز رنگ. همیشه عاشق رنگ قرمز بوده‌ام و اکنون دور تا دورم را گرفته و در آن غوطه ‌ورم. حس خوش غرقه‌شدن دارم. بر جایی پرت می‌شوم و سکوت حاکم می‌شود. در یک‌جا مانده‌ام. بخشی از بدنم بیرون است و چون خیس شده ام احساس سرما می‌کنم. در کجا هستم. صدای خش‌خش پایی را در نزدیک‌ام می‌شنوم. گوش تیز می‌کنم.

خودش است سعید که مرا به این نقطه پرتاب کرده‌است. پسرک سر به هوا و شیطانی‌است. همیشه در حال هیاهو و جروبحث با دیگران است. حتی در خانه نیز از همه طلبکار است و پدرش هم گاه که صدایش را بلند می‌کند زیر مشت و لگد حالش را جا می‌آورد. اما او ادب شدنی نیست.

بنظر می‌رسد با هر بار کتک خوردن وحشی‌تر می‌شود و تلافی کتک‌های خورده را سر همکلاسی‌های نحیف در می‌آورد و باز مدیرش او را تنبیه می‌کند و باز او رفتارش بدتر می‌شود. صدای پا دورتر و دورتر می شود.

نمی‌دانم، کجا هستم اما صدای پوم تاک، پوم تاک قلبی را می‌شنوم که بسیار ضعیف‌تر از صدای قلب سعید است. یکنواخت و آرام است. چرا هیچ حرکتی ندارد.
نمی‌دانم چند ساعت گذشته که ضربان قلبش بیشتر می‌شود و تکانی می‌خورد. سرش را که افتاده بود بالا می‌آورد و متوجه پرهای طوسی و مشکی‌نرم و زیبایش می‌شوم. گنجشک کوچکی است نگاهم میکند و از درد دوباره به خود می‌پیچد و بی‌حال می‌افتد. دلم به حالش می‌سوزد. دور و برم خون‌ها خشکیده و حس خوب شناوری را از من گرفته و فشارم می‌دهد.

به آرامی بلند می‌شود و نوکش را به سرعت به سمتم می‌آورد و می‌خواهد بیرونم بکشد اما من مقاومت می‌کنم. دوباره و چند باره نوک می‌زند تمام بدنم با هر بار نوک زدنش درد می‌گیرد و داغ می‌شود. چه نوک سخت و تیزی دارد.

باز از درد بی‌هوش می‌شود. دوباره غرق در خون می‌شوم و لذت شناوری را با تمام وجود حس می‌کنم.

چند دقیقه بعد دوباره با نوکش حمله می‌کند و بیرونم می‌کشد و پرتم می‌کند و کنار بالش غرق در خون می‌شود و او از حال می‌رود.

چند ساعت در این حال می‌ماند. وقتی دوباره به هوش می‌آید به زحمت خود را روی زمین به سمت آلوی رسیده درشت و آبداری که از درخت بالای سرش افتاده می‌رساند.

با نوکش سوراخش می‌کند و تمام محتویاتش را می‌خورد حتی آبش را.

دوباره می‌خوابد صدای خرخرش را می‌شنوم و گرمای بدنش را که در یک‌قدمی‌ام است حس می‌کنم.

خون‌هایش که دور و برم را گرفته بود حالا خشک شده و ناراحتم می‌کند انگار لباس تنگی پوشیده‌ام که فشارم می‌دهد و نفسم را بند می‌آورد. اما می‌دانم که مثل  آن گنجشک هیچ‌گاه قادر به حرکت و نجات خود نیستم.
او با بال بال زدنی آرام پس از پنج روز استراحت و خوردن آلوهای رسیده بهبود یافته، پرواز می‌کند و می‌رود.

اما من می‌دانم تا همیشه همین‌جا به همین شکل می‌مانم و روز به روز با بارش باران زنگ می‌زنم و می‌پوسم و پودر می‌شوم و از بین می‌روم.

#یادداشت_روز
#بنویسیم