زندگی خود را از نو بسازید
قسمت اول
جوهر عشق رنج بردن برای چیزی و پروردن آن است. «اریش فروم»
تصمیم قاطعانه
وقتی ماهبانو پس از هشت سال زندگی مشترک برای اولین بار قاطعانه مقابلش میایستد و میگوید دیگر به آن شهر افیون زده برنمیگردد و نمیخواهد آزموده را دوباره بیازماید، سامان مثل همیشه جوش میآورد و داد و بیداد میکند که من آنجا خانه کرایه کردهام، هزینه کردهام باید بیایی، باید، میفهمی.
ماهبانو برای اولین بار با بیاعتنایی به آشپزخانه میرود. سامان با داد و بیداد و فحاشی از خانه خارج میشود و یک ساعت بعد که ماهبانو در حال دوش گرفتن است باز میگردد و پشت در حمام بلند داد میزند زود بیا بیرون مامانم اومده باهات صحبت کنه.
ماهبانو که وارد اتاق میشود مادرشوهرش با چنان لحنی جواب سلامش را میدهد که متوجه نیتاش میشود اما هیچ نمیگوید. خالهاش است اما چون با مادرش مشکل دارد همیشه رفتارش با او مغرضانه است و سامان هم این را میداند. اما ماهبانو این را نمیفهمد که چرا مادرش را آورده است؟
مادر سامان بدون معطلی با حالتی طعنهآمیز میگوید چرا نمیخوای با شوهرت بری؟ اینجا میخوای بمونی من مسولیتی در مقابلت قبول نمیکنمهاااا.
ماهبانو مودبانه میگوید: مگه شما این هشت سال مسئولیت زندگی منو به عهده داشتید که الان نگرانید؟
مادر سامان صدایش را بلند میکند که چرا میخوای اینجا با دوتا بچه تنها بمونی؟ چه برنامهای داری؟
ماهبانو متوجه کنایه او میشود و قاطعانه میگوید: خاله جان در تمام مدت زندگیمون ما همیشه خودمون مشکلاتمون رو حل کردیم لطفا الان هم اجازه بدید خودمون حلش کنیم.
مادر شوهرش ناگهان عصبانی میشود و فریاد میزند: تو غلط میکنی که اینجا میمونی و فحش رکیکی میدهد. ماهبانو که غافلگیر شده نگاهی به سامان میاندازد تا واکنشش را ببیند، اما او بیتفاوت نگاهش میکند. ماهبانو که خود را تنها یافته به آرامی میگوید: لطفا برید بیشتر از این توهین نکنید.
اما خالهاش ناگهان بلند میشود و حولهاش را از سرش گرفته و کف اتاق پرت میکند و موهای خیس و بلندش را دور دستهایش میپیچد و به دور اتاق میچرخاند.
ماهبانو از درد نفسش بند آمده است. به بار سوم که میرسد چشمهایش انگار میخواهد از حدقه به در آید و سرش لحظه به لحظه همچون بادکنكی در حال باد شدن و ترکیدن میشود. با تمام قدرتش مچ دستهایش را فشار میدهد که موهایش را ول کند اما او ول نمیکند. با هر بار چرخش پسرانش را میبیند که گریه میکنند و به پدرشان التماس میکنند، کاری کند. اما سامان نوک انگشتانش را در دهان گذاشته و مثل کودکی او را با وحشت مینگرد.
ماهبانو میفهمد خودش باید کاری کند. پس دستش را به سمت بالا میبرد تا او هم موهایش را بگیرد ولی دستش در آن حالت تا گونهی مادر شوهرش میرسد و چون درحال چرخانده شدن است ناخنهای بلندش گونهاش را میخراشد و او با فریاد آخ بلندی سر میدهد و موهایش را ول میکند و به زمین میکوبدش و لگدی به صورتش میزند و با دادن فحشهای رکیک از اتاق خارج میشود.
ماهبانو از درد بخود میپیچد و فقط صدای سامان را میشنود، که تند و تند میگوید: مامان, مامان جان چکارت کرد؟ چت شد؟ و از پلهها تند و تند بالا می روند و صدای گریه پسرانش که همراه آنان می روند و دیگر هیچ نمیشنود.
______
سامان: کجا داری میری؟
ماهبانو: سکوت میکند.
سامان: صدایش را بلند میکند . میگم کجا داری میری؟ با توام
ماهبانو: هیس، بچهها خوابن، بیدار میشن, کجا میرم؟ خودت نمیدونی؟
سامان: خونه داداشت؟
ماهبانو: بله، جای دیگهای دارم؟
سامان: حق نداری پاتو از اینجا بیرون بذاری؟
ماهبانو: چرا اینقدر داد میزنی؟ اه ببین بچهها رو بیدار کردی.
سامان: به جهنم که بیدار شدن. نمیذارم بری.
ماهبانو: چشامو ببین، خجالت نمیکشی؟
سامان: من چرا خجالت بکشم. مگه من کردم؟
ماهبانو: براووووو تو نکردی. تو فقط نگاه کردی. شایدم تو دلت تحسینش کردی هاااا! نه؟ نکردی؟ پس چرا کاری نکردی؟ بعد هم بجای اینکه به حال زار من برسی مامان جان چت شد؟ کجات زد؟ راه انداختی و رفتی! من واست مهمم؟
تازه وقتی بعد از چهار ساعت برگشتی بجای احوالپرسی، حالمو میبینی با این صورت و چشمهای کبود و سیاه شده، ساعت ۱۲ شب ازم شام میخوای؟ اونم با داد و بیداد! من خیلی واست مهمم؟ دیشب کاملا فهمیدم اینو! برو کنار عصبانیترم نکن.
سامان: نمیذارم پاتو از اینجا بیرون بذاری. من شوهرتم میگم نباید بری. اصن من هیچی به فکر پسرات نیستی؟ اینارو دوست نداری؟
سروش که کوچکتر است و بسیار به ماهبانو وابسته شروع به گریه میکند و درحال گریه میگوید: مامان کجا میری؟
ماهبانو با ناراحتی به سمتش میرود و در آغوشش میگیرد و در گوشش میگوید: گریه نکن پسرخوشگلم برمیگردم میبرمتون.
اما سروش دستش را گرفته و بشدت گریه و التماس میکند: نرو مامان. نرو. با گریه برای بار چندم منصرفش میکند.
ماهبانو میگوید: برید دست و صورتتون رو بشورید و بیاید صبونه بخوریم.
سامان ناباورانه میپرسد: نمیری؟
ماهبانو با اخم نگاهش میکند و سکوت میکند و بسمت آشپزخانه میرود.
بعد از ظهر همان روز
ماهبانو ساک در دست در حال خارج شدن از اتاق است که ناگهان سامان در را باز میکند و وارد میشود. ساک از دست ماهبانو میافتد و در دل باخود میاندیشد، چقدر من بدشانسم. خدایا…
سامان: نمیذارم بری چرا اینو نمیفهمی.
ماهبانو: تو هم بفهم که من دیگه نمیمونم.
سامان: چرا حرف منو نمیفهمی من دوست دارم که نمیخوام بری.
ماهبانو: معنی دوست داشتنتم فهمیدم. دیگه نیازی به دوست داشتنت ندارم. این مدل دوست داشتنو من که درک نمیکنم.
سامان: چیشو درک نمیکنی آخه! من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. ده سال دنبالت بودم تا بدستت آوردم. یادت رفته چهکارها کردم. حالا به این راحتی از دستت نمیدم. بفهم دیگه.
ماهبانو: آره یادمه فقط خواجه حافظ مونده بود که از گور درش بیاری بیاد خواستگاریم. من آدم نفهمیام نمیفهمم. ولم کن دیگه، بسه. چشامو ببین اگه مامانت دو میلیمتر اینورتر لگد زده بود الان کور شده بودم و تو حتی به من نگاهم نکردی که تو چه حالی هستم! اگه تو با این چیزا بزرگ شدی و واست عادیه من اینجوری بزرگ نشدم. بار اولت نیس که.
ماهبانو ساکش را بر میدارد. پسرانش خوابزده بیدار شدهاند و از دادوبیداد سامان در حال گریه کردناند. اهمیت نمیدهد و بسمت در میرود که ناگهان سامان از پشت سر دستش را به گلویش میاندازد و سخت میفشارد و فریاد میزند: نمیذارم بری اینو بفهم دیگه.
ماهبانو از فشار دستانش به خرخر افتاده است و صدای شیون و گریه پسرهایش بلند شده است که صدای پایی همراه با یاالله صاحبخانه سامان را به خود میآورد و دستش را از گلویش بر میدارد و رهایش میکند و به سمت پله میدود. ماهبانو به زمین میافتد و با احساس خفگی پشت سر هم سرفه میکند.
ادامه دارد…