تمرین دوره نویسندگی خلاق۴۷ استاد شاهین کلانتری گرامی
به یاد نمیآورم از او کتک خورده باشم و یا سرم فریاد کشیده باشد حتی وقتی پسرهایم کوچک بودند و من از دستشان عصبی شده و فریاد میکشیدم میگفت: سرشان داد نزن با محبت بگو چکار کنند بهتر اثر میکند و کار بدشان را تکرار نمیکنند.
حتی اکنون که به یاد میآورم رفتارش برایم تحسینبرانگیز است.
اما همیشه برای تنبیهم با آن چشمهای درشت و خاکستری روشن زیبا و مژههای بورش اگر خطایی میکردم فقط چشمهایش را درشت میکرد و چند ثانیه مرا مینگریست و اگر در مهمانی بودیم با صدا کردنم و اینگونه نگریستن، به من میفهماند که کارم اشتباه است و گاهی که ادامه میدادم، مجدد صدایم میکرد و لبهایش را میگزید که یعنی نکن. هنوز آن نگاه در خاطرم مانده است. از روزی که به علت بیماری سرطان و شیمی درمانیاش در طی دوهفته پانزده کیلو وزن کمکرده، روز و شب با دستهایی لرزان و دردمند آنقدر از درد استخوانهایش مینالد و میگرید که بیتابم میکند.
دیروز میگفت: میخواهم خودم را بکشم تا هم خودم و هم تو راحت شوی دیگر تحمل این درد را ندارم و من از نگرانی دیشب خوابم هم
نبرده است . در تمام مدت مراقبش هستم که کاری نکند. امروز با لحنی ملتمس میگفت بیا و در حقم لطفی کن .
گفتم: چکار کنم؟
با نگاهی سراسر التماس دستانم را گرفت و
گفت: مرا بکش .
و من حیران در حالی که زبانم بند آمده بود فقط مینگریستمش و اشکهایم جاری شده بود.
دلداریش دادم که تحمل کن خوب میشوی و او با اصرار میگفت: دیگر تحملم تمام شده است.
اما من حتی نمیدانستم برایش چه کنم؟
دکترش هم میگوید: عوارض شیمی درمانی است و کاری نمیشود کرد.
اما امروز وقتی پوشکش راعوض میکنم نگاه انزجارآلودش بیش از اندازه آزارم میدهد. با خود میاندیشم چرا به من این گونه مینگرد؟
از دیروز که گفته مرا بکش و من گفتم نه احساس میکنم انزجارش بیشتر شده است.
هیچ چیز نمیخورد به زور یک لیوان آبمیوه را تا ظهر به او خوراندهام سوپش را لب نمیزند شب کمی شیر به زور میخورد و حالت تهوعاش بیشتر میشود و انگار تقصیر من است باز با حالت انزجار بیشتری مرا مینگرد. کاری از دستم بر نمیآید جز در تنهایی گریستنام.
وقتی عزیزت بیمار است تو بیشتر از او رنج میکشی که کاری از دستت بر نمیآید و سعی داری به او روحیه بدهی و در حضورش به روی خود نمیآوری و او فکر میکند این رنج کشیدناش برایت مهم نیست.
این را امروز فهمیدم وقتی استخوان دردش شدت یافته بود و من نمیدانستم چه کنم، کنارش نشستم و گفتم: بگذار دستهایت را کمی ماساژ دهم. دستم را با خشم کنار زد و با چنان نفرتی در من نگریست که بیاختیار اشکهایم سرازیر شد.
گفتم: چکار کنم مامان جانم؟
چکاری از دستم برمیآید؟
و در آغوشش گرفتم و صورتش را غرق بوسه کردم و میگفتم خوب میشوی تحمل کن خوب میشوی.
ناگاه او نیز مرا در آغوش گرفته و دقایقی در آغوش هم گریستیم .
وقتی آرام گرفتیم صورتم را در دستانش گرفت و با چشمهایی پر محبت مرا نگریست و قربان صدقهام رفت. خبری از آن حالت انزجار که بیش از سه هفته در چشمانش بود، دیگر نبود با یک در آغوش گرفتن قلباش پر از مهر شده بود.
تازه فهمیدم که او فکر میکرد دوستش ندارم و درد کشیدنش برایم مهم نیست، و امروز که اشکهای صادقانه و از سر مهرم را دید، فهمیده بود که دوستش دارم و این مهرورزیام میدانم که او را به زودی شفا خواهد داد.
مرا بیاد این مثل قدیمی میاندازد که:
خنده بر هر درد بی درمان دواست .
و من می اندیشم: عشق بر هر درد بیدرمان دواست.
لطفا نظرات و انتقاداتون رو برام بنویسید خوشحال میشم.