چالش نپاهش  روز سوم مادربزرگ

9 مرداد ماه 1402

وارد اتاقش که می‌شوم بوی خوش و خنک مخلوطی از کشک تازه و گل محمدی را به مشام جانم می‌کشم و غرق لذت می‌‌شوم با دیدنم به پهنای صورتش لبخندی چهره‌اش را می‌پوشاند. دستش را در حالت نشسته برای در ‌آغوش کشیدنم می‌گشاید بر زانو می‌نشینم و در آغوشش می‌کشم خودش نیز همان بوی خوش اتاقش را می‌دهد. بویی که از کودکی برایم همیشه یادآور اوست. پس از چند بار بوسیدنش صورتش را در دستانم می‌گیرم و به چشم‌های خاکستری مایل به سبز زیبایش که در آن چهره سفید می‌درخشد،  نگاه می‌کنم و می‌گویم : خوشگلم دلم برات تنگ شده بود دیگه طاقت دوریتو نداشتم.  

دوباره می‌بوسدم و می‌گوید: بشین برات چای بریزم تا کمی گرم بشی دختر بامحبتم ، خوشحالم که تو این سرما و برف بازم به فکر منی. 

کنارش روی تشک نرمش که از پارچه بته‌جقه اصفهان برنگ غالب سبزآبی زیبایی‌ست می‌نشینم دور تا دور اتاقش با همین تشک‌ها و پشتی‌های هم‌رنگش مزین است. جز چند قاب عکس از پسرهای شهید و فوت شده و دختران و نوه‌هایش که در دو تاقچه کوچک روبرویش جا گرفته و آینه‌ای دایره با پوشش همان طرح تشکچه‌ها کنار در و یک تخت در سمت راست که بیشتر از ده تشک و لحاف و بالش بر رویش مرتب و صاف چیده شده و از سفیدی و تمیزی می‌درخشد چیزی نیست.  

مرا به این فکر می‌اندازد،  وقتی تمیز و باسلیقه‌ای هرجا باشی در زندگیت آن را با خود خواهی داشت، حتی در پیری و از کارافتادگی و در روستایی دورافتاده و  در تنهایی و بی‌کسی.

#چالش_نپاهش 

@nepahes