#چالش_وبلاگ‌نویسی  صد روزه  روز بیست و چهارم

#چالش_نپاهش روز شانزدهم 22 مرداد1402

پلوی امام حسین

ظهرعاشورای تیرماه گرمی است. پسران 6 و 8 ساله‌ام در حال دیدن کارتون‌ پلنگ صورتی‌اند. وارد اتاق می‌شود با قابلمه بزرگی در دستش. پسر کوچکم را که از گرما تی‌شرت سفید و شلوارکی همرنگش پوشیده صدا می‌کند و می‌گوید : برو برامون غذای نذری بگیر. 

بسیار ناراحت می‌شوم. می‌گویم: چرا خودت نمیری؟ این قابلمه خالیشم واسش سنگینه!

می‌خندد و می‌گوید: هنوز پسر زرنگتو نشناختی؟

عصبی‌ترمی‌شوم و می‌گویم: هم تورو می‌شناسم هم پسرمو. نمیگی تو این شلوغی بدزدنش؟ باهم برید.

می‌گوید: امروز همه به فکر پلو امام حسینن، نه بچه دزدی!

سیامک که حس خودنمایی‌اش در مقابل پدرش زیاد است بلند شده ، قابلمه را گرفته و کلاهش را بر سر گذاشته و به سرعت می دود. فریاد می‌زنم صبر کن باباتم بیاد!

 پدرش با لبخندی بر لب می‌نشیند. حوصله جروبحث و تحمل فحاشی‌اش را ندارم. سکوت می‌کنم.

بیش از یک ساعت گذشته و از سیامک خبری نیست. دلم مثل سیر و سرکه جوشیده و دم نزده ام.

در که می‌زند از بی‌تابی در حال قدم زدن در حیاطم. سریع در را باز می‌کنم. با قابلمه سنگین در دستش مثل لبو سرخ شده و صورتش با وجود کلاهش در آفتاب سوخته است. از کودکی کل صورت سفید مهتابی‌اش  مملو از کک‌و‌مک است و درآفتاب چند برابرمی‌شود. با لبخندی غرور‌آمیز بر لب و چشمانی که از برق شادی و موفقیت می‌درخشد قابلمه را بدستم می‌دهد. قابلمه را می‌گیرم. بغلش می‌کنم. اشک‌هایم سرازیر می‌شود. او که نمی‌داند در این یک ساعت بر من چه گذشته، مبهوت و آرام در آغوشم می‌ماند. 

می‌گویم:مردم از ترس تا اومدی.

می‌گوید: خیلی شلوغ بود، یه آقایی کمکم کرد پرش کردم.

وارد اتاق که می‌شوم، قابلمه را که می‌بیند، می‌گوید: دیدی چه پسر زرنگی داری؟ 

زیر لب می‌گویم: بله دیدم چه شوهر تنبل و بی‌غیرتی دارم.

می‌گوید : چه گفتی؟ زیر لب می‌گویم: از کمالاتت گفتم.

تصمیمم برای جدایی با کار امروزش قطعی‌تر می‌شود. باید تا پسرهایم را به کشتن نداده هم خود و هم آن‌ها را نجات دهم.

@nepahesh

دوست دارین تو این چالش‌ها همراهم باشید؟