#چالش وبلاگ‌نویسی _صد روزه روز بیست و پنجم

#چالش نپاهش روزهفدهم 22 مرداد 1402

حسرت

روی مبل راحتی بژ تیره‌اش روبروی در باز هال مشرف به باغچه محبوبش نشسته. با لیوان مخصوص آویشن و نباتش که با سروصدا قاشقش را در آن می‌چرخاند. آنقدر غرق در خیالات است که وقتی وارد می‌شوم و سلام می‌کنم متوجه نمی‌شود. خیره به روبروست. چشم‌های قهوه‌ای روشنش بی‌نور و درخشش شده. لب‌های چروکیده‌اش آویزان و چین‌های کنار چشم‌هایش روبه پایین‌تر شده.غمی در نی‌نی چشمانش جا خوش کرده است.  

جلو می‌روم. مقابلش می‌ایستم. ناگهان تکان می‌خورد و تمام چهره اش بالبخندی گشوده می‌‌‌‌شود. می‌خواهد بلند شود. نگهش‌می‌دارم و می‌بوسمش. 

می‌گویم: کجا غرق شده بودی؟ 

لبخندی می‌زند و می‌گوید: پیری‌است و خیالات و حسرت‌ها.

می‌گویم: خیالاتش قبول! حسرت چی رو داری باباجان جانم؟

نفس بلندی همراه با آهی دردناک می‌کشد و می‌گوید: سال‌ها بازرس شهرداری بودم.  برای تصاحب زمین‌های رایگان امضام کافی بود. حتی یک زمین برای هیچکدام‌تان نگرفتم! حالا که می‌بینم برای اجاره خانه می‌دوی ناراحتم کرده. 

بارها شهردار و حتی وقتی معاون فرماندار شدم‌ هردو می‌گفتند: برای فرزندانت هر کدام جدا زمین‌ بگیر. می‌گفتم: من که توان دیوارکشی و ساختش رو ندارم! الان افسوسش را می‌خورم. وقتی زیر دستانم در قصرهای با امضای من زندگی می‌کنند و دخترم به دنبال خانه اجاره‌ای سرگردان. جای غم خوردن نداره؟ 

خانه پدری خودم که ساکنم چیزی نمونده رو سرم خراب بشه! وقتی حتی توان خرید خونه‌ای دیگه با این حقوق بازنشستگی ندارم. دلم به درد می‌آد. 

گاه فکر می‌‍کنم که صداقت و درستی بیش از حد زیان‌های  جبران‌ناپذیری به بار می‌آره.

دستانش را در دست می‌گیرم و می‌گویم: بابا جانم با غصه که چیزی درست نمی‌شه! حسرت گذشته را نخور. 

من خونه مناسبم را امروز پیدا کردم بیا بریم ببینیمش و قراردادشو ببندیم. 

با خوشحالی بلند می‌شود.

می‌گویم: عجله نکن آویشنت را بنوش و دوباره می‌بوسمش.

آیا تا بحال حسرت چیزی را خورده‌اید که چاره‌ای ندارد؟ 

اعتقاد من بر این است آنچه از گذشته است و بدون چاره! جای حسرت ندارد و باید در گذشته دفنش کرد. قبول دارید؟

@nepahesh