#چالش_صد_روزه_وبلاگ‌نویسی روز نوزدهم

#چالش_نپاهش روز یازدهم 17 مرداد1402

کاکتوس

وقتی همه فرزندانش ازدواج کردند و رفتند فقط خودش ماند و همسر علیلش  که حتی توان انجام کارهای روزمره‌اش را به سختی داشت. برای همین تصمیم گرفتند خانه بزرگشان را به دو بخش تقسیم کرده و اجاره دهند. اتاق‌ها به گونه‌ای بودند که باغچه محبوبش را سهم همسایه می‌کرد اما در نهایت انجامش داد. از فردای آنروز هر روز با گلدانی در دست از مغازه به خانه می‌آمد. تمام کناره‌های دیوار حیاط و پلکان پشت‌بام از گلدان‌های رنگ‌وارنگ پوشیده شده و بعد از ظهرها به آن‌ها می‌رسید و وقتی فرزندانش با نوه‌هایش می‌آمدند مرتب سفارش می‌کرد مواظب گلدان‌ها باشند. 

روزی با برگ کاکتوسی به خانه آمد و آن را گوشه دیوار حیاط که در دسترس نباشد در گلدان بزرگ سرامیک قهوه‌ای پررنگی جا داد. شاخه‌اش بسیار تیغ‌دار و بزرگ و گوشتالود بود. برخلاف تصور همه چنان زود سبز شد و از کناره‌هایش جوانه زد که باور کردنی نبود. شنیده بود کاکتوس ضد چشم زخم است. بسیار دوستش داشت و مواظبش بود. کاکتوس هم گویا محبتش را درک می‌کرد و با جوانه زدن از برگ‌های بیشمارش یک گلدان را به چندین گلدان تبدیل کرده بود. 

یک روز مهمان‌شان بودم. ناگهان چشمم به گلدان کاکتوس افتاد. از تعجب خشکم زد. گلی زردکم‌رنگ و بزرگ و هم‌چون شیشه براق و زیبا بر برگش خودنمایی می‌کرد. تا آن روز گل کاکتوس ندیده بودم. چنان زیبا و درخشان و شکننده  کل سطح برگش را پوشانده بود که از زیبایی‌اش متحیرمانده بودم. فورا با مبایلم عکسش را گرفتم و تا زمانی که گوشیم دزدیده شد داشتمش.

می‌دانم که مهرورزی پدرم حتی گل‌ها را عاشقش ‌می‌کرد.

@nepahesh