رمان «ابله از فئودور داستایووسکی»
اگر آثار کلاسیک را دوست دارید و میخواهید نویسنده خوبی شوید. بهترین الگوی رونویسی که از تمرینهای اولیه نویسندگی است غیر از این کتاب پیدا نخواهید کرد.
نحوه نگارش این کتاب و شخصیتپردازیها و شروع پرکشش کتاب خود نمایانگر توانایی قلم نویسنده است که بهترین الگو بودنش از صفحات اولیه کتاب نمایان است.
در رمان ابله شخصیت محوری و اصلی داستان پرنس میشکین است و شخصیت متضاد و رقیب و مقابل او روگوژین است و زنان رمان آناستازیا فیلوپوونای بسیار زیبا و رقیب زیبای او آگلایا و مادرش الیزابت است که کتاب بر محور این پنج شخصیت می گردد.
جامعه سیاه و روابط چندشآور و پولمحور روسیه از صفحات نخستین کتاب به خوبی از سخنان شخصیتهای کاملا متفاوت در قطار به نمایش گذاشته میشود. کتابی است که برای دریافت نکاتش باید بیشتر از یک بار و البته با ترجمه سروش حبیبی خوانده شود.
شخصیت اصلی رمان پرنس میشکین جوانی ۲۶ ساله است که از بیماری صرع رنج میبرد و از کودکی یتیم شده است و توسط مردی مهربان و خیرخواه به یک روستای کوهستانی در کشور سوئیس فرستاده میشود تا توسط پروفسور اشنایدر سوئیسی معالجه شود. بعد از چهار سال به خاطر دریافت ارثی که به او تعلق گرفته و بهبود یافته است به کشورش باز میگردد. در راه بازگشت به طور اتفاقی با روگوژین در قطار همسفر میشود که بر زندگی یکدیگر تاثیر زیادی میگذارند و پایان تلخشان به طرزی باور نکردنی در کنار هم رقم میخورد.
جالب است بدانید که این کتاب درسال ۱۸۶۹ انتشاریافته اما طبق گفته خود داستایوسکی پرنس خود اوست و بخشی از کتاب که در مورد به دار آویخته شدن فردی که پرنس میشکین با جزییات دو بار تعریف می کند داستان اعدام خود اوست که درسال ۱۸۴۹ انجام نمیشود و در اینجا تمام احساساتی را که تجربه نموده است با جزییات شرح میدهد که بسیار تکاندهنده و خواندنی است .
پرنس میشکین فردی بسیار ساده و صادق و متواضع و بخشنده است. دروغ نمیگوید. با اطرافیان بسیار همدلی میکند. موازین اخلاقی را رعایت میکند. برای دیگران احترام قائل است. کسی را قضاوت نمیکند. عذرخواهی دیگران را میپذیرد و کینه و نفرت در وجودش جایی ندارد. بسیار پاکطینت است. میخواهد همه را راضی نگه دارد اما این شیوهای که برای خودش در زندگی برگزیده سبب میشود تا علاوه بر انرژی که صرف میکند مورد دلسوزی و تاثر دیگران هم قرار بگیرد. حتی اگر در ماجرایی مقصر نباشد، حاضر است تقصیر را به گردن بگیرد و تاوان آن را بپردازد. در نظر اشراف و جامعه سیاه و مادی روسیه انسان سادهلوح و احمقی به نظر میآید و گاهی متفکر و سخنرانی بینظیر. به همین خاطر آدمها را شگفت زده میکند. اطرافیان نمیدانند واقعن احمق است یا خود را به حماقت میزند؟
پرنس در جایی از کتاب میگوید:
آثار بیست سال بیماری پاک شدنی نیست. بنابراین بعضی از افکار بلند هستند که من نباید از آنها صحبت کنم چون از نظر شما مضحک به نظر میرسد.
پرنس میشکین بسیار زود باور است. گاهی اطرافیان از راه نصیحت به او میگویند: انسان دوستی، خوب است ولی زیادی آن باعث زحمت میشود. گاهی به او لقب دلقک میدهند. به قدری صاف و ساده است که کنایهها را متوجه نمیشود و به دنبال معنا و مفهومی پشت حرفها نمیگردد.
پرنس آدم اصیلی است. خود واقعیاش است. او از هیچ کسی رنجش به دل نمیگیرد. تمسخر و شوخی را از هم تشخیص نمیدهد. هیچ ارزشی برای خود قائل نیست حتی خود را خوار و خفیف میشمارد. آگلایا دختر خانوادهی یپانچین به او گلایه میکند:
که چرا اندکی غرور در شما نیست! چرا فضیلتهای خود را زشت میشمارید و چرا خود را آنقدر حقیر میدانید؟
پرنس آداب معاشرت را نمیداند و در جمع دستپاچه میشود و حتما در این مواقع دسته گلی به آب میدهد. برای مادیات ارزشی قائل نیست و خیلی راحت آن را حتی به دشمنان خود میبخشد. بدیها و ناراستیها را نمیبیند چون بدی در وجودش راه ندارد؛ طبیعتن در دیگران هم بدی را تشخیص نمیدهد. چنین آدمی با این اوصاف و احوالات در بین مردمانی قرار میگیرد که یا سودای ثروت و شهرت دارند یا دزد و آدمکش هستند یا آدمیانی متوهم و فرصت طلب.
همه این افراد را داستایووسکی با شرح جزییات شخصیتها و ظاهر و کلام شان استادانه توصیف میکند.
پرنس میشکین میخواهد طعم عشق و محبت و دوستی را بر قلب دیگران بچشاند. اما راهش را نمیداند به همین خاطر هم خودش و هم دیگران را به ورطهی نابودی میکشاند.
او تلخکام و یکه و تنها در مقابل ظلمت و تباهی ایستاده است اما نمیتواند کاری از پیش ببرد.
رمان ابله پر از گناهکاران مختلف است. از مستهای بیخطر مثل ایولگین گرفته تا دروغگوها و یاغیهایی مثل لبیدیف و کلر و حتی آدمکشهایی مثل راگوژین.
پرنس میشکین وقت قابل توجهی را صرف این گناهکاران میکند، حتی بعد از این که خیلی از آنها به او توهین میکنند. و آنها هم از نظر اخلاقی و هم از نظر معنوی به پرنس نیاز دارند تلاش پرنس میشکین برای کمک به آنها حتی پس از هتاکیهایشان نشاندهنده نهایت مهربانی و از خود گذشتگی اوست.
عشقی که ممکن است بین دو نفر شکل بگیرد با عشق مسیح مقایسه شده است، عشقی که مسیح به پیروانش تاکید میکرد نسبت به تمام انسانها در هرجایی از دنیا داشته باشند.
از نظر بسیاری از شخصیتهای رمان، عشق یک فرآیند واحد، شخصی، جنسی و رمانتیک است که ریشه در رفتار انسان دارد. تنها پرنس میشکین است که عشق را به شکل متفاوتی تجربه کرده و عشقش ریشه در محبت و مهربانی نسبت به بقیه دارد. تلاش او برای ترکیب کردن این دو عشق در یک رابطه به شکستی قابل توجه منجر میشود.
شاید آنچه داستایووسکی میخواهد تا پایان کتاب در قالب شخصیتهایش بیان کند این است که شاید تنها جوانان پاک بتوانند این فساد و آلودگی را از جامعه سیاه روسیه بزدایند.
در جایی از کتاب میخوانیم:
آدمی باید جانب تعادل را نگه دارد. هر چیزی به اندازه خوب است و هر چیزی در کنار ضدش معنا و اهمیت پیدا میکند. مهربانی و گاهی در مواقع لزوم نامهربانی. سازگار بودن و گاهی محکم و قاطع ایستادن. همیشه خوب بودن، همیشه چشمپوشی کردن، همیشه همه را راضی نگه داشتن؛ ویرانی به بار میآورد همانطور که در انتهای کتاب نتیجه تلخش به کاممان می نشیند.
افرادی مانند پرنس میشکین بسیار کمیابند و اگر هم کسی اندکی از خوی و خصلت او را داشته باشد همه او را ابله، و یا در اصطلاح امروزی او را پپه یا ببو میخوانند. زیرا پاکی و صداقت اصیل در این دنیا جایگاهی ندارد و با چاپلوسی و چرب زبانی اشتباه گرفته میشود.
پرنس میشگین مسیحوار زندگی میکند. خودش و قوانین زندگیاش، کاملن با دیگران متفاوت است.
نکته قابل تامل آن است که آنطور که در قسمت پایانی کتاب گفته شده گویا شخصیت پرنس دقیقن خود داستایووسکی است.
داستایووسکی از صرع رنج میبرد و روایتهایی که در داستان نقل میشود برای خود یا در آن زمان اتفاق افتاده و او در رمانش به کار برده است.
از نظر من شخصیت روگوژین که عاشقی بیمار است و صفاتش میشود گفت مقابل صفات پرنس است و شاید برای نمود بهتر صفات خوب پرنس گنجانده شده است به خوبی شخصیتپردازی شده است و الگوی مناسبی برای یادگیری شخصیتپردازی است.
دو زن بسیار زیبای محوری داستان با دو شخصیت متفاوت اما هر دو متزلزل در ابراز عشق و احساسات خود هستند شاید در تایید نظر داستایووسکی باشد که زیبایی زیاد باعث تزلزل در رفتار زنان می شود.
به نظر من این کتاب باعث میشود تا خواننده به علت شخصیتشناسی داستایووسکی که از صفات بارز او در تمام رمانهایش است و در پی آن در رفتار خود دقیق شود و ببیند شبیه کدام یک از آدمهای قصه عمل میکند. شاید با الهام از شخصیتها در رفتارش تغییر ایجاد کند و دست از بدی برداشته و انسانی نیک شود تا از این طریق جامعه رو به سوی نیکی و پاکی نهد.
هم چنین بهترین الگو برای نویسندگان تازه کار است.
بخشهایی از متن کتاب
در تشریح صحنه اعدام
البته دیدن چنین زجری!… محکومی دیدم، جوان عاقل و بیباک و نیرومندی بود، به نام لگرو. باور کنید که وقتی از سکو بالا رفت میگریست و رنگش مثل برف سفید شده بود. مگر چنین چیزی ممکن است؟ وحشتناک نیست؟ باور نمیکردم کسی از شدت وحشت بگرید؟ آدمی که چهل سال از عمرش گذشته و هرگز گریه نکرده باشد. بر روح انسان در این لحظه چه میگذرد و به چه تشنجهایی دچار میشود؟ این توهین به روح و قلب انسان است و بس.
در کتاب مقدس گفته شده است: «کسی را نکشید!» و آن وقت به خاطر آنکه او کسی را کشته است، باید او را هم از زندگی محروم کرد؟ خیر این درست نیست.
دردناکتر از آن این است که بیقین بدانی که پس از یک ساعت یا ده دقیقه یا نیم دقیقه و شاید هماکنون، دیگر روح از بدنت جدا خواهد شد و برای همیشه زندگیات به پایان خواهد رسید.
اعدام به خاطر جنایت، مجازاتی است به مراتب بزرگتر و وحشتناکتر از خود جنایت. کسی که به دست راهزنان، در شب تاریک در ته یک بیشه یا جایی دیگر خنجر میخورد، تا لحظهی آخر این امید را دارد که خود را نجات دهد. اما در محکومیت -در وضعی که به هیچ روی گریزی از آن نیست- وحشتناکترین شکنجهها نهفته است و دشوارتر از آن چیزی وجود ندارد.
از این گذشته، من فکر میکنم ما از حیث ظاهر به قدری باهم فرق داریم که به نظر میرسد هیچ وجه مشترکی میان ما وجود ندارد. اما می دانید، خود من به این نکتهی اخیر، یعنی عدم وجود وجه مشترک میان ما، اعتقاد ندارم. حال آنکه در حقیقت افرادی که در ظاهر با هم بسیار اختلاف دارند، از نظر درونی کاملا به یکدیگر شبیه هستند. این تصور از تنبلی انسانهاست که خود را فقط به سبب ظاهر از دیگری متمایز میبینند.
به یاد دارم که غم تحملناپذیری بر قلبم چیره شده بود. حتی دلم میخواست گریه کنم. دائم غرق در تعجب میشدم و مضطرب بودم. از اینکه همه چیز با من بیگانه بود رنج میبردم. این را خوب میفهمیدم که احساس غربت بالاخره نابودم خواهد کرد.
به خاطر دارم هنگامی که شب به بال سوسیس رسیدیم از این تاریکی نجات یافتم و عرعر الاغی مرا به خود آورد. این الاغ مرا بسیار تحت تاثیر قرار داد. نمیدانم چرا از آن خوشم آمد و در همان حال ناگهان ذهنم روشن شد.
این کتاب در ۱۰۱۹ صفحه توسط نشر چشمه و با ترجمهی روان و زیبای سروش حبیبی از روسی به فارسی برگردانده شده است. خوش بخوانید
خوشحال میشم اگر نظری دارید برایم بنویسید.
4 پاسخ
سلام خانم روحانی عزیزم
بسیار خوب به کتاب پرداختید. با اینکه صوتی کتاب را گوش دادم اما ترغیب شدم اصل کتاب را هم بخونم. سپاس از توضیحاتتون
سلام و درود بر شما خانم امام جمعه عزیز متشکر از اینکه وقت گذاشتید و خواندید و سپاس از ارسال دیدگاه تون
سلام خانم روحانی عزیز. من کتاب صوتی این رمان رو گوش دادم و بسیار لذت بردم. شخصیت پردازی داستایفسکی در این رمان حیرتآوره. تصمیم گرفتم دوباره اون رو گوش بدم. کتاب صوتی اون کیفیت بالایی داره و به رایگان در اینترنت موجوده.
منم صوتیشو دیدم و شنیدم البته خیلی خوبه صوتیشم. سپاس از لطفت و ارسال دیدگاهت عزیزم