#چالش_صد_روزه_وبلاگ‌نویسی

روز سی و چهارم

تولد پسرم

امروز تولد پسر بزرگم سیناست.

شاید چون در کنارم نیست و بهش دسترسی ندارم از دیشب تو ذهنم می‌چرخه. درحال اسباب کشی بودیم. شب قبلش وسایلمون رو اورده بودیم بخشیش رو مثه تختخواب رو درست کرده بودم اما بقیه وسایلم‌ مونده بود.

صبح تا بیدارشدم هنوز از تخت خارج نشده بودم که دردم شروع شد و تا رسیدم بیمارستان لحظه به لحظه بیشتر.

چون بیمارستان خصوصی و بهترین دکتر شیراز بود( جالبه که اسمش یادم رفته)  فوری بستری کردن اما تا ظهر دهانه رحمم حتی دوسانت هم باز نشد حتی با سوزن فشار و گفتن برو خونه  و هر وقت دردت چند دقیقه به چند دقیقه شد بیا.

با مادر شوهرم که خاله‌ام هم هست آمدم خونه خواهرشوهرم که نزدیک بیمارستان بود و خودش در مسافرت. از بس درد کشیده بودم  و صبحانه هم چند تا بیسکویت در ماشین حین آمدن به بیمارستان خورده بودم داشتم از ضعف غش می‌کردم.

خاله نازنینم از فریزر دخترش استانبولی پلوی مرغی در آورده و گرم کرد و خوردیم. یکهو دردم شدید شد و تحملم تموم شده بود التماسش کردم که بریم بیمارستان.

وقتی رسیدم از دردی که داشتم حالت تهوع گرفته بودم. به دستشویی که رفتم تمام آنچه خورده بودم رو بالا آوردم و بیشتر ضعف کردم. حتی نمیتونستم قدم از قدم بردارم. با کمک پرستار روی تخت خوابیدم و دردم شدید شد.

به پرستار با التماس گفتم که از ضعف دارم میمیرم دکتر رو خبر کن!!!!

دکتر ساعت پنج آمد. معاینه کرد و گفت: فقط دهانه رحمم دو سانت باز شده و نمیشه بچه رو خارج کرد.

دستشو گرفتم و با التماس گفتم من اگر بیشتر هم باز بشه تحمل زور زدن موقع زایمان رو ندارم از ضعف دارم می‌میرم. دکتر که رنگ پریدگی و لرزش لبانم رو از ضعف می‌دید.

گفت: سزارین بکنم؟

گفتم: بله، خواهش می‌کنم .

تا شوهرم آمد و رضایت داد شش شده بود و من با هر بار دردگرفتنم انگار میمردم از ضعف.

با ویلچر به اتاق عمل بردندم  و وقتی به هوش امدم.

هشت شب بود که با صدای مادر شوهرم کنار اتاق عمل چشم باز کردم با صدای هیاهوی شوهرم که با برادرش  داشت ازم فیلمیرداری می‌کرد و تا وقتی روی تخت گذاشتنم ادامه داد(تنها مزایای فیلمبرداریش این بود که دکتر فکر کرده بود خیلی پولداریم و هزینه عملش رو مبلغ قابل توجهی اضافه کرد)  فقط صداشونو می‌شنیدم و به محض روی تخت گذاشتنم باز انگار بهو بیهوش یا به خواب رفتم.

با شنیدن صدای یک مرد و زن از خواب بیدارشدم. گویا تازه ازدواج کرده و زن که حدودا ۱۶ ساله بود ماه هفتش بود و دچار خونریزی شده بود و شوهرش با کلام عاشقانه از او دلجویی می‌کرد. ساعت را پرسیدم گفتند نه و نیم است.

دوباره خوابم برد و تا صبح به گفته همان دخترک از درد نالیده بودم.

کسی شب کنارم نمانده بود.

مادرم به‌دلیل اختلاف با شوهرم نیامده بود و خاله‌ام هم نمانده بود.

صبح زود برای شیردهی سینا را آوردند اما من بدلیل مصرف آنتی‌بیوتیک شیر نداشتم.  هر چه فشار دادم جز چند قطره نیامد.

سینا را با مادر شوهرم روز سوم به خانه فرستادند و مرا پنج روز تا بهبود کامل جسمی و کشیدن بخیه‌ها نگه‌داشتند.

روز پنجم که به خانه رسیدم به خاطر درد ناحیه سزارین با هر حرکت ماشین در چاله چوله های خیابان گریستم.

هنوز در تختم نخوابیده بودم و اشکهایم نخشکیده بود که مادر شوهرم سینا را در بغلم گذاشت. و وسایلش را کنار تختم.

او که گرسنه بود و می‌گریست را با تکان دادن نمی‌شد ساکت کرد‌.

برخاستم و شیر خشکش ر در حالی که از درد می‌گریستم آماده کرده و خواباندمش.

تازه شروع درد کشیدنم بود در تنهایی و بی‌کسی ‌و بی‌تجربگی در نگهداری بچه!!!!!

آن روزها از سخت‌ترین روزهای عمرم بود که هرگز فراموش نمی‌کنم.

تا بحال به یاد این روز به این دقت نیفتاده بودم نمیدونم  چرا از دیشب به یاد آن‌روز سراسر رنج افتاده‌ام!!!

شاید علتش در کنار سینا نبودنم باشه.

رنج دوری از فرزند گاه خودشو به اشکال مختلفی برای یک مادر نشون میده!!!!! موافقید؟

فکر می‌کنم مادرها فقط بتونن به این سوال جواب درست بدن!!!!