#چالش_صدروزه وبلاگ‌نویسی

تمرین:روز هشتاد و چهارم 

این خانم رو می‌بینین؟ قراره براش یه داستانک بنویسین. اسمش هم«زنی با کلاه بره‌ی بنفش» هست و باید توی داستانک‌تون بیاریدش. اسم واقعی این کار «زنی با کلاه بره بنفش» از پیکاسو

به صورت ماهتابی و زیبایش با آن چشم‌های درشت آبی‌اش در آینه نگریست. لب‌هایش را که با رژ قرمزی به رنگ لباسش مالیده بود به هم فشرد. مو های لخت و طلایی تا شانه اش را کمی بر شانه اش تاب داد. با خود اندیشید وقتی تا این حد خودش عاشق خودش است چرا مردان عاشقش نشوند!

کفش های قرمزش را پوشید و کت سفیدش را روی دست‌هایش انداخت و تق تق یکنواخت پاشنه هایش را از خانه به خیابان کشاند. طنازانه بر زمین فخر می‌فروخت و از نگاه عابران چه زنان از حسادت بر زیبایی‌اش و مردان از بی‌خود شدن از زیبایی‌اش لذت می‌برد و لبخندی افسونگرانه و دلربا بر لبان خوشفرمش نقش می‌بست. به مغازه عتیقه‌جاتی که رسید پایش سست شد از هفته پیش که تابلوی پیکاسو را دیده بود دلش می‌خواست آن کلاه بره‌ی بنفش را داشته باشد. چرایی‌اش را نمی‌دانست. فقط می‌خواستش.

وارد مغازه شد چشم گرداند در بخش بالایی قفسه کلاه را دید حیرت‌زده بلند گفت: خودش است و بسمتش هجوم برد. مغازه‌دار ناگهان فریاد زد خانم مواظب باشید که صدای شکستن چیزی را شنید. وحشت‌زده برگشت.  ظرفی ریز ریز شده را جلوی پایش دید و فروشنده که بر سر کوبان نزدیک می‌شد.

خانم چه می‌کنید؟ این گرانترین جنس مغازه‌ام بود مثلش دیگر پیدا نمی‌شود؟ ناگهان متوجه وخامت اوضاعش شد.

تته‌پته‌کنان گفت: مگر قیمتش چند است؟

فروشنده در حالی که سرش را تکان می‌داد گفت: خسارتش را که شما می‌پردازید اما کاش خودش هم بود! خیلی حیف شد و سرش را چند بار تکان داد!

جرئت نداشت قیمتش را بپرسد. نکند پول در حسابم نباشد و آبرویم برود. خدایا کمکم کن. مرده‌شور پیکاسو و آن تابلو و کلاه بره‌ی بنفشش را ببرد.

عتیقه فروش که خرده شیشه‌ها را جمع کرده و هنوز با تأسف سرش را تکان می‌داد آن را در ظرف آشغالش خالی کرد و به سویش آمد.

گفت: بفرمایید! لطفا هر چه می‌خواهید بفرمایید خودم بیاورم خدمتتان.

از ناراحتی حس خرید کلاه از سرش پریده بود. اما خواست بداند علت چنین خسارتی و بدون شک خالی شدن حسابش و شاید کل پس‌اندازش قیمتش چند است؟

وقتی فروشنده قیمت کلاه را گفت. فقط متعجب نگاهش کرد. و بسمت پیشخوان به راه افتاد. بقیه توضیحاتش را دیگر نمی‌شنید.

فقط به عکس‌العمل شوهر خسیسش وقتی می‌شنید چه اتفاقی افتاده است می‌اندیشید و دلش می‌خواست های های گریه کند.