#چالش_صدروزه_وبلاگنویسی
روز سی و پنجم
گاهی وقتها یک آدم را در ذهنت سادهترین و بیشیلهترین و بهترین آدمِ جهان میبینی و به این حجم از انسانیت و سالم بودنِ شخصیتش غبطه میخوری… برایتان پیش آمده؟
زمان میبرد اما بالآخره جهان، نیمهی تاریکِ همان آدم را به تو نشان میدهد و تازه میفهمی این تویی که سادهای و از روی ظاهر آدمها، درونشان را مثل خودت تخمین میزنی و فکر میکنی هیچکس نمیتواند به تو لبخند بزند و با تو مهربان باشد و همزمان آرزوی بدترین اتفاقات و احتمالاتِ ممکن را برای تو داشته باشد! اما میشود. برای من که شد. مرا مدتها در وادی حیرت حیران نمود چه حیران نمودنی!!!!!
شاید متن بالا را که میخوانید فکر کنید نه مگر میشود. اما میشود من حدود بیشتر از سه سال پیش تجربهاش کردم بسیار تلخ و گزنده است حتی یادآوری آن خاطره. اما بعضی انسانها خود را همچون برهای مینمایانند اما گرگی درندهاند و وقتی از حسادت و بددلی در حال ترکیدنند ماهیت حقیقی خود را نشان میدهند من این آدم را دو سال و نیم پیش بطور کامل کنار گذاشتم با اینکه هر روز بناچار میدیدمش. تا اینکه به اصرار مادرم آشتی نمودم امابعد از شش ماه مجددا دو هفته پیشبنا بر ماهیتش(ذات بدش) دوباره دندانهای سمیاش را در جانم فرو برد که اینبار دردش صدچندانست. آیا دیگر میتوانم ببخشمش…
دلم الان میگوید نه. اما نمیدانم چند وقت دیگر باز به اصرار مادرم مجبور میشوم یا این بار این منم که دندان گرگیام را باید که در جان و روحش فرو کنم که درسی شود که با هیچکس دیگر چنین نکند.
به نظر شما باید چکار کنم ؟
ببخشمش یا گوشتش را به سبک خودش بجوم و بامیل فرو دهم تا دلم خنک شود؟