#چالش_صدروزه_وبلاگنویسی
روز پنجاهم
روز دوم باهم بنویسیم
پیشنهاد صبا مددی: با کلمات زیر متنی یا داستانکی در حداقل ۲۵دقیقه
از همه جا بیخبر _ نگاشتن _ موزیک ویدیو _ سازگار _ باسمهای _ قاچکردن _ همآهنگ _ فرمان _ مبلمان _ پای سیب _ اندوهگین
متنی با این کلمات نگاشتن در ۲۵دقیقه
اندوهگین و از همه جا بیخبر با صورتی درهم و لب و لوچهای آویزان وارد خانه شد. مادرش طبق معمول در آشپزخانه و مشغول قاچ کردن پای سیب خوشمزه اش بود که بویش تمام خانه را پر کرده بود. خود را روی اولین مبل کنار در ولو کرد و سرش را به آن تکیه داد. حتی از مبلمان خانه نیز که او را به خاطرش میآورد منزجر بود. روزی که با او آشنا شده بود را بخاطر آورد. چرا تا این اندازه امروز با او بدخلقی کرد؟ علتش را خودش هم نمیدانست! انگار فرمان زندگیاش دیگر در دستش نبود! به صدای موزیک ویدیوی پخش شده از تلویزیون که او هم از رفتنش میگفت گوش سپرد و بیشتر ناراحت شد.
مادرش که حالش را دید با سینی چای خوش عطر دارچینی به سمتاش آمد. نگاهی متعجب و پرسشگرانه به او انداخت و گفت: چی شده؟ چرا صورتت اینجوریه؟
نمیدانست چه بگوید. حتی یادش رفته بود با او هماهنگ کند.
کمی جابجا شد و با لبخندی باسمهای گفت: هیچی. مگه صورتم چهجوریه؟
مادرش لبخندی زد و در حالیکه فنجان چای و ظرف پای سیب را جلویش میگذاشت گفت: تعریف کن ببینم چی شده؟
آن قدر حالش بد بود که از ترس سرازیر شدن اشک هایش ترجیح داد بلند شود و به بهانه دست و رو شستنش برود.
به در دستشویی نرسیده بود که صدای زنگ در بلند شد. متعجب مادرش را نگریست.
او شانهای بالا انداخت و آیفون را بدون پرسیدن زد و در را گشود.
او همانجا خشکاش زده بود.
وقتی او را در چارچوب در خندان دید انگار دوباره متولد شده بود. بسویاش دوید و در آغوشش گرفت.