چالش_صدروزه_وبلاگ‌نویسی روز بیست و ششم

#چالش_نپاهش روز نوزدهم 25 مرداد1402

خیانت

از دور با پرستارسفیدپوشی که زیر بغلش را گرفته آرام نزدیک می‌شود. مثل کسی که به استحکام زمین زیر پایش اطمینان ندارد گام بر می‌دارد. هرچه نزدیکتر می‌شود ناراحت‌تر می‌شوم. چهره‌اش لاغر و تکیده شده.  فرم صورتی رنگ و گشاد به تنش زار می‌زند. چشم‌هایش بی‌ثبات و چرخان در حدقه‌ با اضطراب اطرافش را می‌پاید. 

دست پرستار را که دستش را گرفته با دست دیگرش در دست گرفته. 

به چند قدمی که می‌رسد پسرش که ناباورانه و ناآشنا به او می‌نگرد را که می‌بیند، نگاهش تغییر می‌کند. لبخندی بر لبانش ظاهر می‌شود. به سمتش خیز بر‌می‌دارد. در آغوشش می‌کشد و گریه می‌کند. 

همه خانواده اشک‌هامان جاری است. یک به یک بغل‌مان می‌کند و می‌بوسد. انگار از سفری چندین ساله برگشته. چهره‌اش در همین یک هفته حداقل پانزده سال پیر شده. روی چمن محوطه بیمارستان روان‌درمانی نمازی می‌نشیند. پسرش را در بغلش می‌نشاند و با او صحبت می‌کند. 

حالت نگاه دور و محوش با دیدن پسرش کمی بهتر شده، اما حرکاتش ربات مانند و کند است. می‌دانیم که تاثیر داروهای آرام‌بخش است. اما تره‌های موی سفیدشده ناگهانی چتری‌های لختش شگفت زده‌مان کرده. رنج خیانت شوهرش و آثار ضرب و شتمش درچهره‌اش بدجور به یادگار مانده است. 

اگر شوک الکتریکی نداده بودند شاید اکنون، اینجا در کنارمان نبود. 

روزی که با زحمت بسیار به اینجا آوردمش را هرگز فراموش نمی‌کنم! رفتارش غیرقابل کنترل شده بود. اکنون آرام است. اما به نظر می‌رسد کس دیگری شده.

 آن مادر پرانرژی و زیبا و خندان دیگر وجود ندارد!

ساعت ملاقات تمام شده و پرستار می‌خواهد اورا ببرد. 

ناگهان می‌گوید: مسعود کجاست؟ چرا به دیدنم نیامده؟ دیگر دوستم ندارد؟ 

همه از بردن نام شوهرش حیران مانده‌ایم و قادر به جواب دادن نیستیم. می‌دانیم شوک الکتریکی خاطره آن خیانت و عواقبش را از خاطرش پاک کرده است!

مادرم با لرزشی در صدایش که حاکی از بغضی خفه شده درگلویش است، زیر لب می‌گوید‌: امروز کار داشت بعدا می‌آید!

@nepahesh

پیمایش به بالا