#چالش_صد_روزه_وبلاگ‌_نویسی

روز ۹۶

 

شما خدایی؟ یا دوست خدا؟

 

امروز  دوشنبه ۲۵ دی ماه ۱۴۰۲
از اون روزای نچسب بود که واسه یک کار اداری‌ی اجباری که همیشه واسه انجامش بس که این اتاق و اون اتاق واسه امضا و تایید می‌فرستن متنفرم، رفته بودم.

خرد و خسته برگشتم خونه که خبر تلخی شنیدم. خیلی ناراحتم کرد. تلخی خبر از ظهر هنوز تا شب در کامم مونده بود.

گاهی مثه دیوونه ها باخدا درددل می‌کنم و حالا که تنهاتر شدم بیشتر باهاش حرف می‌زنم.

بهش گفتم غم و غصه بس نیس؟
بیا و جوونمردیتو نشون بده و از ته دل  خوشحالم کن دیگه.

یک ساعت بعد دیدم دوست نازنین و فرشته صفاتم دو تا پیام داده با خوشحالی باز کردم و در کمال ناباوری دیدم هدیه‌ای فرستاده که خوشحالی‌م  در کلام نمی‌گنجه.

همیشه موقع دریافت هدیه به یاد این داستانک می‌افتم.

پسربچه‌ای از خانواده‌ای فقیر کفش‌هاش پاره شده بود و در حال بازی جلوی در حیاط‌شون بود پیرمردی کفشاشو که دید رفت و یک جفت کفش نو براش خرید. پسربچه خیلی خوشحال شد و

گفت: تو خدایی؟
پیرمرد با تعجب گفت: نه من خدا نیستم.
پسر گفت: پس، حتما دوست خدایی؟
پیرمرد گفت: نه
پسر گفت: آخه من دیشب فقط به خدا گفتم که یک کفش نو می‌خوام. هیچ‌کس نمی‌دونست من چی می‌خوام!

از وقتی این داستانک رو خوندم هر وقت هر هدیه‌ای دریافت می‌کنم احساس می‌کنم این دست خداست که با مهر به سمت من دراز شده و با خوشحالی قبولش می‌کنم.

تا حالا دست خدا بودین؟
یا تا حالا از دست خدا هدیه گرفتین؟

من سال‌هاست سعی می‌کنم دست خدا باشم. یا از دست خدا در حال هدیه گرفتنم. شما چطور؟

براتون حال خوشش رو آرزو دارم.

#مهناز_روحانی
#یادداشت_روزانه
#دست_خدا
#دوست_خدا

پیمایش به بالا