#چالش_صد_روزه_وبلاگ‌نویسی

روز و نود و دوم

من و بیماری مادرم

 

به یاد نمی‌آورم از او کتک خورده باشم و یا سرم فریاد کشیده باشد حتی وقتی پسرهایم کوچک بودند و من از دست شان عصبی می‌شدم و فریاد می‌کشیدم می‌گفت: سرشان داد نزن با محبت بگو چکار کنند بهتر اثر می‌کند و کار بدشان را تکرار نمی‌کنند.

حتی اکنون که بیاد می‌آورم رفتارش برایم تحسین برانگیز است.

 

اما همیشه برای تنبیه‌ام با آن چشم‌های درشت و خاکستری روشن و مژه‌های بورش اگر خطایی می‌کردم فقط چشمهایش را درشت می‌کرد و چند ثانیه مرا می‌نگریست و اگر در مهمانی بودیم با صدا کردنم و این‌گونه نگریستن، به من می‌فهماند که کارم اشتباه است. گاهی که ادامه می‌دادم، مجدد صدایم می‌کرد و لب‌هایش را می‌گزید که یعنی نکن. هنوز آن نگاه در خاطرم مانده است.

 

از روزی که به علت بیماری سرطان و شیمی درمانی‌اش در طی دو هفته پانزده کیلو وزن‌ کم‌کرده، استخوان دردش افزایش یافته، روز و شب با دست‌هایی لرزان و دردمند آنقدر از درد استخوان‌هایش می‌نالد و می‌گرید که بی‌تابم می‌کند.

 

دیروز می‌گفت: می‌خواهم خودم را بکشم تا هم خودم‌ و هم تو راحت شوی دیگر تحمل این درد را ندارم و من از نگرانی دیشب خوابم هم نبرده است . در تمام‌ مدت مراقبش هستم که کاری نکند. امروز با لحنی ملتمس می‌گفت: بیا و در حقم لطفی کن .

گفتم: چکار کنم؟

با نگاهی سراسر التماس دستانم را گرفت‌ .

 

گفت: مرا بکش .

من حیران در حالی که زبانم بند آمده بود فقط می‌نگریستمش و اشک‌هایم جاری شده بود.

 

دلداریش دادم که تحمل کن خوب می‌شوی و او با اصرار می‌گفت: دیگر تحملم تمام شده است.

 

نمی‌دانستم برایش چه کنم؟

دکترش هم می‌گوید: عوارض شیمی درمانیست و کاری نمی‌شود کرد.

 

اما امروز وقتی پوشکش راعوض می‌کنم نگاه انزجارآلودش بیش از اندازه  آزارم می دهد. با خود می‌اندیشم چرا به‌ من این گونه می‌نگرد؟

 

از دیروز که گفته بود مرا بکش و من گفتم نه احساس می‌کنم  انزجارش بیشتر شده است.

 

هیچ چیز نمی‌خورد به زور یک لیوان آب‌میوه را تا ظهر به او خورانده‌ام سوپش را لب نمی‌زند. شب کمی شیر به زور می‌خورد و حالت تهوعش بیشتر می‌شود. انگار تقصیر من است باز با حالت انزجار بیشتری مرا می‌نگرد. کاری از دستم بر نمی آید جز در تنهایی دعا کردن و گریستنم.

 

وقتی عزیزت بیمار است تو بیشتر از او رنج‌ می‌کشی که کاری از دستت بر نمی‌آید و سعی داری به او روحیه بدهی و در حضورش به روی خود نمی‌آوری و او فکر می‌کند این رنج‌ کشیدنش برایت مهم نیست.

 

این را امروز فهمیدم وقتی استخوان دردش شدت یافته و من نمی‌دانستم چه کنم. کنارش نشستم.

آرام گفتم: بگذار دستهایت را کمی ماساژ دهم. دستم را با خشم کنار زد و با چنان نفرتی در من نگریست که بی اختیار اشک‌هایم سرازیر شد.

 

گفتم: چکار کنم مامان جانم. چکاری از دستم برمی‌آید؟ در آغوشش گرفتم و صورتش را غرق بوسه کردم‌ و می‌گفتم خوب می‌شوی تحمل کن خوب می‌شوی.

 

ناگاه او نیز مرا در آغوش گرفت و دقایقی در آغوش هم گریستیم.

 

وقتی آرام گرفتیم صورتم را در دستانش گرفت و با چشم‌هایی پر محبت مرا نگریست و قربان صدقه‌ام رفت.

 

خبری از آن حالت انزجار که بیش از سه هفته در چشمانش موج می‌زد، نبود با یک در آغوش گرفتن قلبش پر از مهر شده بود.

 

تازه فهمیدم که او فکر می‌کرد دوستش ندارم و درد کشیدنش برایم مهم نیست.

 

امروز که اشک‌های صادقانه و از سر مهرم را دید، فهمیده بود که دوستش دارم و می‌دانم این مهرورزی‌ام او را به زودی شفا خواهد داد.

بیاد این مثل قدیمی می‌افتم که:

خنده بر هر درد بی درمان دواست .

 

و من می اندیشم: عشق بر هر درد بی‌درمان دواست. 

قبول دارید؟

 

#مهناز_روحانی

#قطعه_نویسی

#یادداشت_روزانه

پیمایش به بالا